بخش دوم:

سانترالیزم دموکراتیک (یا مرکزیت دموکراتیک) و مفهوم آن در عمل برای اهداف ما

جمعی از گرایش سوسیالیزم انقلابی

 

از آنجایی که درون هر دستگاه یا تشکیلاتی در سیستم سرمایه داری، برای به انجام رسانیدن وظایف خود، نیاز به قرار دادن افراد در مقام یا موقعیت خاص دارد، ناگزیر افرادی که در این مقام ها قرار می گیرند، به علل مختلف مثل حساس بودن آن مقام یا تخصص هر فرد، موقعیتی ویژه می یابند که عموماً از مزایای شخصی برخوردار است، مثل میزان دستمزد، روابط شخصی و محفلی با مسئولین برتر، امتیازات منحصر به فرد شخصی و نظیر این ها که در ماهیت خود، افراد صاحب موقعیت را مابین کسب رضایت مافوق، حفظ منافع شخصی و وظیفه ی اصلی قرار می دهد. در عمل این افراد مجبورند تا رضایت مقام مافوق خود را کسب نمایند؛ آن ها همچنین اغلب نمی توانند از منافع شخصی خود چشم پوشی کنند، زیرا در فرهنگ سرمایه داری، زیر پا گذاشتن حق و منافع دیگران برای حفظ منافع شخصی، در واقع یک اصل رقابت به شمار آمده و مجاز است. آنچه که در ظاهر مجاز نیست، قربانی کردن وظایف محول شده است. در راستای حل این مسأله ابزار مناسب لازم است؛ بوروکراسی در این مقطع به عنوان بهترین ابزار حفظ موقعیت این افراد به کار می آید.

روابط بوروکراتیک درون چنین دستگاهی، موقعیت این افراد بوروکرات را در رابطه با وظیفه ی اصلی اشان ثبات می بخشد. هر فرد بوروکراتی در مقامی که دارد، خود را تنها نسبت به مقام مافوق خود، مسئول می بیند. از آنجایی که در جامعه ی سرمایه داری، منافع طبقه ی بورژوا و حاکم در تضاد با منافع کل جامعه قرار دارد، لذا نقش این قشر بوروکرات اداری در جامعه، ماهیتی دوگانه پیدا می کند، زیرا تأمین رضایت مافوق در هیچ امری ارتباط مستقیم با تأمین رضایت کل جامعه ندارد. لذا برای این قشر بوروکرات اداری، فرصتی دست می دهد، تا پس از تأمین مافوق خود، از منافع کل جامعه به نفع خود، بهره برداری نماید. از این رو است که ابزار بوروکراسی در هرگونه دستگاه اداری یا تشکیلاتی به راحتی فعال می گردد، تا پوششی باشد برای این قشر بوروکرات در عدم انجام وظایف و مسئولیت اشان در برابر کل جامعه. این قشر بوروکرات اداری، یکی از اقشار خرده بورژوا در جامعه ی سرمایه داری ما مثل ایران است.

در روابط رئیس و مرئوسی هر موردی که در بخش های زیرین این سلسله مراتب پیش بیاید، باید توسط بخش بالاتر مورد تأیید، تکذیب و یا اصلاح قرار بگیرد. برحسب اینکه مسأله چه باشد، این کنترل می تواند تا بالاترین بخش مدیریت و ریاست بالا رفته و شکل نهایی به وسیله ی دستور بالاترین مقام ریاست مربوطه صادر گردد. این دستور، شکل نهایی داشته و بقیه موظف به اجرای آن هستند. اِعمال این روش مدیریت و کنترل، مختص نظام سرمایه داری نیست، بلکه روش کنترل از بالا به ویژه به وسیله ی یک نفر به ادوار گذشته ی مالکیت خصوصی برمی گردد. در دوران برده داری اصلاً نظر هیچکس، جز نظر پادشاهان، حاکمان و برده داران مطرح نبود. برده ها جزو اموال برده داران محسوب شده و «انسان» بشمار نمی آمدند. در زمان فئودالیزم نیز روابط ارباب -رعیتی، رعایا را به انسان های درجه دو جامعه تبدیل کرده بود. در این دوران، اگرچه رعایا از حقوق انسانی بیش تری نسبت به بردگان برخوردار بودند، اما نهایتاً در برابر اربابان خود از هیچ حقوق انسانی و اجتماعی بهره نمی گرفتند.  تمام مناصب اروپایی -مثل بارون، کُنت، لُرد، اِرل(Earl)، دوک و...- از آثار وجود سلسله مراتب در فئودالیزم است.

در نظام سرمایه داری از ابتدا به دلیل دخالت کارگران شهری در انقلابات علیه فئودالیزم بود که بورژوازی را وادار به برقراری «دموکراسی بورژوایی» کرد که به معنای حق رأی برای شهروندان بود. این حق رأی در ابتدا به طور مطلق مختص طبقه ی حاکم بود، اما مبارزات کارگری موفق شد که این رأی را به کارگران سفیدپوست مرد اختصاص دهد. در نتیجه اقشار وسیعی از طبقه ی کارگر و حتی نیمی از طبقه ی بورژوا همچنان محروم از رأی دادن باقی مانند، مانند حق رأی برای زنان در جوامع سرمایه داری صنعتی غربی که از سال 1905 یعنی اولین انقلاب بلشویک های روسیه مطرح و نهایتاً در نتیجه تأثیر انقلاب اکتبر 1917 به اجرا درآمد. نمونه ی دیگر، حق رأی و رعایت حقوق دموکراتیک سرخپوستان و سیاهپوستان در آمریکای شمالی است. سفیدپوستان مهاجر، همچون جانیانی به جان مردم سرخپوست و مکزیکی آمریکا افتاده و حقوق انسان هایی که بومی این سرزمین بودند را نه تنها رعایت نکردند، بلکه سرخپوستان را تقریباً نابود و مکزیکی ها را از ایالات جنوبی و کالیفرنیا به مکزیک کنونی عقب راندند. سپس آفریقایی ها را همچون چارپایان در طبقه ی زیرین کشتی های خود به زنجیر کشیده و به آمریکای شمالی آوردند. میلیون ها آفریقایی در نتیجه ماه ها اسارت در شرایط وخیم طبقه ی زیرین کشتی های مسافربری به انواع بیماری های مسری گرفتار شده و جان باختند. آنان که جان بدر بردند را سفیدپوستان بورژوا در جامعه به اصطلاح دموکراتیک ایالات متحده آمریکا به بردگی گرفتند. با گذر زمان حتی سیاهپوستانی که نسل در نسل آمریکایی شده بودند، باز هم از هیچگونه حقوق انسانی در جامعه برخوردار نبودند، چه رسد به اینکه حق رأی داشته باشند.

در زمان آبراهام لینکن که جنگ داخلی آمریکا میان شمال و جنوب درگرفت و نهایتاً به نفع شمال و برچیده شدن برده داری انجامید، طبقه ی کارگر سفیدپوست آمریکا در مورد موضع خود در رابطه با برده داری یکدست نبود. برخی مخالف برده داری، عده ای موافق آن و عده ای هم مخالف افزایش آن بودند. در این دوران، مارکس در یکی از نامه های خود نوشت که طبقه ی کارگر آمریکا، بدون برچیده شدن برده داری نمی تواند خود را از زنجیرهای سرمایه داری برهاند. او مشخصاً در کتاب «کاپیتال» می گوید: «در ایالات متحده آمریکا تا زمانی که برده داری باعث ناقص شدن این جمهوری بود، جنبش مستقل کارگری آن فلج گشت. طبقه ی کارگر نمی تواند به خود رهایی کارگران سفیدپوست دست یابد، زمانی که سیاهپوستان داغ بردگی می خوردند.»

آنچه به عنوان به اصطلاح دموکراسی بورژوایی در جوامع غربی بعد از برچیده شدن نظام فئودالی شناخته می شود، به طور مطلق به مردان سفیدپوست برمی گردد. حتی در میان این قشر از جامعه هم باز بوروکراسی حاکم نمی گذاشت که مرد سفیدپوستی که قبلاً یک فئودال بوده و یا حالا یک سرمایه دار شده است با یک رعیت یا کارگر سفیدپوست کاملاً برابر باشد. در نتیجه این امر، از همان ابتدا، طبقه ی مالک (زمین یا سرمایه) نسبت به مرد سفیدپوست رعیت یا کارگر برتر بود و از مزایای خاصی برخوردار می شد، از جمله موقعیت اجتماعی! از این رو در زمان انتخابات، هرگز یک مرد سفیدپوست عادی توانایی کاندیدا شدن را نداشت. طبق قانون امکان این امر وجود داشت، اما عملاً شرایط و فرهنگ اجتماعی هرگز برای یک مرد سفیدپوست از طبقه ی بورژوا در مقایسه با یک مرد سفیدپوست از طبقه ی کارگر یکسان نبود. بوروکراسی از همان ابتدای رشد و جا افتادن نظام سرمایه داری یکی از عواملی بود که مانع برقراری تساوی حقوق بین یک کارفرما و یک کارگر سفیدپوست می شد (البته دلیل تئوریک آن برمی گردد به شیوه ی تولید سرمایه داری که از ابتدا نابرابری بین کارفرما و کارگر را در سهمی که از تولید می برند، می آفریند).

در اینجا باید دوباره تأکید کرد که آنچه که ما از کشورهای پیرامونی و دورادور بر کشورهای صنعتی پیشرفته ی غربی ناظر بوده و درباره اش آه کشیده ایم، نه ناشی از نظام و قوانین حاکم بورژوازی بلکه نتیجه ی چند قرن مبارزات جانکاه طبقه ی کارگر و مردم تحت ستم این کشورها بوده است؛ دستاوردهایی که امروزه به وضوح مورد حمله ی بورژوازی همین کشورها قرار گرفته است. برای مثال، حق بیان و تجمع و اعتراض را می توان نام برد و ملاحظه کرد که کسانی که در روز سوگند دونالد ترامپ رئیس جمهور آمریکا علیه به ریاست جمهوری رسیدن او در واشنگتن دست به تظاهرات زدند، حالا به 70 تا 80 سال زندان محکوم گشته اند. این در حالی است که پلیس آمریکا پس از دستگیری آنان اذعان داشت که نمی داند آنان را به چه جرمی محبوس کند، زیرا عمل تظاهرکنندگان مطابق با قانون اساسی آمریکا در داشتن حق بیان و تجمع بوده و در واقع دستگیری آنان برخلاف قانون است. نمونه ی دیگر کنونی، آلمان بعد از تظاهرات بزرگ امسال در هامبورگ علیه نشست گروه «جی 20» است. دستگاه جاسوسی آلمان پس از تظاهرات مخالفان گردهمایی گروه G20 «جی 20»، به دنبال یافتن کسانی است که در طول این تظاهرات شناسایی شده اند. پلیس و لباس شخصی های آلمان اکنون به دنبال عناصر کمونیست/سوسیالیستی هستند که در این تظاهرات شرکت کرده اند. لذا هر زمان مبارزه ی طبقاتی به ضرر بورژوازی تمام شود، بلافاصله دست به شکستن قانونی می زند که خود تصویب کرده و طبقه ی حاکم هرگز برای زیر پا گذاشتن قوانین خود، منتظر آرای عمومی نمی شود. مسلماً این چیزی جز سوءاستفاده از قدرت و اِعمال خفقان و سرکوب نیست و بورژوازی برای حفظ قدرت و موقعیت طبقاتی حاکمِ خود در استفاده از هیچگونه ابزار سرکوبی دریغ ندارد.

در مقابل این نظام، نظام سوسیالیستی است: نظامی که از پایه و اساس منافعش 180 درجه با منافع سرمایه داری در تضاد است. اگر بورژوازی برای حفظ موقعیت و نظام خود باید به خشونت، سرکوب، خفقان و نابودی مخالفان روی بیاورد، طبقه ی کارگر برای برقراری نظام سوسیالیستی باید درها را به روی تمام مخالفان خود جهت ابراز عقیده باز بگذارد. در دوران دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا (دورانی که دولت انقلابی کارگری قدرت را به دست گرفته)، جامعه تنها زمانی می تواند به سوی سوسیالیزم انقلابی پیش برود که در این دورانِ گذار همه ی طبقات و اقشار جامعه حق تجمع و بیان داشته و امکان روبرویی عقاید به روی همگان باز بوده و به شکلی کاملاً عریان صورت بگیرد.

اگر در جامعه ی سرمایه داری، بورژوازی با استفاده از بوروکراسی و دستگاه های تبلیغ خود، اقشار تحت ستم را تحمیق کرده و مجبور است حقایق را از آن ها پنهان نگهدارد، طبقه ی کارگر در دوران دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا یا دوران گذار از سرمایه داری به سوسیالیزم نیاز دارد و مجبور است که دموکراسی کارگری را در سطح جامعه گسترده ساخته و امکان رشد و بالا بردن شعور طبقاتی را برای تمام اقشار جامعه فراهم سازد، زیرا که بقای دولت انقلابی کارگری تا رسیدن به سوسیالیزم منوط به میزان آگاهی، شعور اجتماعی و سیاسی و نیز حضور و دخالت تمام اقشار جامعه در مسائل اجتماعی و سیاسی است. قدرت دولت انقلابی طبقه ی کارگر از درون این آگاهی، شعور، حضور و دخالت بیرون می آید.

از این رو است که این دولت انقلابی از حضور بورژواها و دسیسه های آن ها در جامعه هراسی ندارد، زیرا در چنین شرایط دموکراتیکی، ماهیت دشمنان انقلاب به راحتی از عملکردهای آن ها بارز(روشن) می گردد و از آنجایی که کل افراد جامعه در شرایط آزاد و دموکراتیک می توانند به اطلاعات دقیق دسترسی داشته باشند، به آسانی قادرند دشمنان انقلاب را از دوستان آن متمایز سازند. به عبارت دیگر، ارگان ها و شوراهای انقلابی پس از انقلاب، به سرعت تکلیف عملکرد دشمنان طبقاتی طبقه ی کارگر را معین خواهند کرد.

در تشریح نظام بوروکراتیک سرمایه داری اغلب ما به شکل هندسی «مخروط» آشنایی داریم. در توضیح گفته می شود که در نظام سرمایه داری، طبقه ی کارگر پایه ی مخروط را تشکیل می دهد. فقیرترین قشر کارگری، بیش ترین تعداد را در خط تحتانی مخروط (پایه ی مخروط) تشکیل می دهد و بعد از آن با بالا رفتن از پله های نردبان این مخروط، از تعداد افراد در اقشار بالایی، برحسب میزان ثروت آن ها، کاسته می شود، تا اینکه به رأس مخروط می رسد که تنها از تعدادی خانواده های میلیاردر کلان شکل گرفته است. مثلاً امروزه یک درصد ثروتمندترین خانواده ها در جهان 89% ثروت جهان را در کنترل خود دارند. جمعیت جهان امروز 7 و نیم میلیارد نفر است. یک درصد 7 و نیم میلیارد یعنی 74 میلیون نفر، صاحب بیش از سه چهارم ثروت جهان هستند. مثال دیگر، هشت مرد امروز در جهان نیمی از ثروت جهان را تصاحب کرده اند. یعنی 8 نفر به اندازه ی نزدیک به سه میلیارد و 75 میلیون نفر در جهان ثروت دارند. لذا هر چه میزان ثروت بیش تر، تعداد صاحبان آن کم تر می شود و شکل یک مخروط را از این افراد ایجاد می کند.

همان طوری که پیش تر آمد، دموکراسی کارگری اما، متکی به رعایت اصل سانترالیزم دموکراتیک است. شکل هندسی این اصل چه می تواند باشد؟ نوع روابط بین اعضای یک تشکیلات مسئول که می خواهند اصل سانترالیزم دموکراتیک را رعایت کنند را می توان به یک دایره با مرکز یا کانون آن فرض کرد. افراد در مرکز این تشکیلات از نظر موقعیت و رتبه با بقیه در یک رده قرار دارند. کسانی که در مرکز قرار دارند، نه در مقام رهبری قرار دارند و نه نظر و عقایدشان مافوق نظر و عقاید بقیه است. همه ی اعضا در حق نظر و رأی با هم برابرند. در این تشکیلات، بحث در زمینه ی مسائل مورد نظر کاملاً دموکراتیک صورت می گیرد و همه به یکسان حق بحث و پیشنهاد دارند. در پایان، زمینه مورد نظر به رأی گیری گذاشته می شود. نتیجه این رأی گیری که رأی اکثریت می باشد، توسط مرکز این تشکیلات به اجرا گذاشته شده و اعضای تعیین شده برای انجام تصمیم نهایی دارای قدرت تصمیم گیری در هنگام عمل هستند. این افراد پس از پایان مأموریت خود، باز با بقیه اعضا برابر بوده و از حق ویژه ای برخوردار نیستند. مرکزیت هم که مسئول ارتباط این اعضا با تشکیلات است، باز از حق ویژه ای برخوردار نبوده و همیشه قابل تغییر است. لذا «سانترالیزم دموکراتیک» یا «مرکزیت دموکراتیک» مسئولیت همه ی امور را در سطح بحث های نظری به همه ی اعضا به طور یکسان داده و مانع تحمیل نظر رهبری از بالا می شود. پس از رأی گیری و در مرحله ی عمل، اقلیت می تواند موضع خود را حفظ کند، اما باید از رأی اکثریت حمایت نماید تا نتیجه نظر اکثریت در عمل روشن گردد. به همین نسبت، فرصت و موقعیت برای بحث در باره ی نظر اقلیت، در دور دوم بحث ها که نتیجه ی عملکرد تصمیم اکثریت بررسی می شود، باید فراهم باشد و اقلیت تحت فشار اکثریت در بحث ها قرار نگیرد. نتیجه ی عمل، خود، نشاندهنده ی درستی یا نادرستی نظرات خواهد بود. لذا در پایان هر عمل مشخص، می باید فرصت برای تحلیل و بررسی نتیجه ی عمل وجود داشته باشد و به نظرات و انتقادات اقلیت بها داده شود. هرگونه مغلطه یا تحریف بحث اقلیت در جلسات محکوم است. اکثریت موظف است که به نظر اقلیت توجه مبرم نموده و با موضوع، اصولی برخورد نماید.

واقعیت این است که در عمل ممکن است، شرایطی پیش بیاید که به عیان غلط بودن یک نظریه را نشان دهد و آن زمانی است که عده ای در یک تشکیلات انقلابی، اصول تئوریک آن را زیر پا می گذارند (و یا حتی از رعایت ساده ترین اصول اخلاقی انسانی در روابط تشکیلاتی خودداری می کنند)، در این صورت است که ما باید در مقابل این انحرافات ایستاده و به اکثریت بودن آن ها اهمیت ندهیم. تشکیلاتی که اکثریت آن به راحتی اصول تئوریک آن را زیر پا گذاشته و یا حتی ضوابط انسانی را رعایت نمی کنند، در ماهیت نمی تواند دموکراسی کارگری را رعایت نماید. در این چنین شرایطی، ضروری است که ماهیت واقعی این اکثریت را بر همگان روشن کرد و در این باره به هیچ وجه کوتاه نیامد.

یک نکته اساسی که از ابتدای شروع فعالیت انقلابی یک فرد تا انجام انقلاب سوسیالیستی و پس از آن در دوران گذار اهمیت دارد، پایگاه طبقاتی، روحیه و اخلاق انقلابی آن فرد است. مسأله ای که افراد بوروکرات چپی سعی در مخدوش کردن آن دارند. در حالی که مسأله ای است بسیار عینی و اساسی.

آنچه که مسلم است و اکثریت آنانی که به مسائل سیاسی و اجتماعی بهاء می دهند، مطلع هستند این است که تغییر نظام درون مالکیت خصوصی بسیار آسان تر از تغییر نظام در جهت برچیدن مالکیت خصوصی و برپایی نظام نو است. رفتن از برده داری به فئودالیزم و بعد، از فئودالیزم به سرمایه داری اگر چه هزاران سال طول کشید، اما همچنان اساس روابط بین طبقه ی حاکم و طبقه ی تحت ستم را حفظ کرد. لذا برقراری نظام های بعدی در مجموع برای طبقه ی حاکم چندان دشوار نبود. رفتن از نظام سرمایه داری به سوسیالیزم اما، حرکتی است در جهت یک دگرگونی زیربنایی. دگرگونی ای که نه تنها نظام اقتصادی را در جهت متضاد امروز آن به حرکت در می آورد، بلکه کل فرهنگ و معیارهای اجتماعی را زیر و رو کرده و به عکس آن تبدیل می کند. در انقلاب سوسیالیستی ما برای گذار از سرمایه داری به سوسیالیزم با فرهنگ و ذهنیت و معیارهایی روبرو هستیم که اگرچه به ضرر طبقه ی تحت ستم است، اما با وجود و فرهنگ اقشار مختلف طبقه ی تحت ستم آمیخته شده و تنها راه برچیدن این معضل تشخیص و برخورد آگاهانه ی هر فرد انقلابی با خود و دیگران است. تشخیص تفاوت اخلاق انسان ها در جامعه ی بورژوایی در مقایسه با جامعه ی سوسیالیستی، تشخیصی است که در حال حاضر و در درون جامعه ی بورژوایی کنونی به سادگی حاصل نمی گردد. تنها آنانی که بدون هیچ چشم داشت و منافع شخصی، صادقانه خواهان انجام انقلاب سوسیالیستی هستند و در این راه از مال و جان خود نیز می گذرند (یعنی که منافع و آرزو و آمال فردی خود را در منافع جمع و در دنیای سوسیالیزم می یابند)، قادرند صادقانه و قاطعانه با کمبودهای فرهنگی و اخلاقی خود، آگاهانه مبارزه کنند، زیرا در عمل متوجه می شوند که ارزش های بورژوایی فعال در فرهنگ و اخلاق آن ها در حقیقت و عملاً باعث انحراف آن ها از فرهنگ و دموکراسی کارگری ای است که می تواند انقلاب سوسیالیستی را به ثمر رسانده و سپس دوران گذار را ممکن سازد.

در فرهنگ بورژوایی، دروغ، تزویر، ریاکاری، دزدی، تقلب، خودخواهی، خودکامگی، ضرب و شتم، خفقان و حتی جنایت، خصلت های جداناپذیری در روابط انسان ها در جامعه است، زیرا طبقه ی سرمایه دار برای اِعمال و حفظ قدرت خود بر طبقه ی کارگر مجبور است به این دستاویزها پناه ببرد. فرهنگ روابط اقتصادی جامعه، فرهنگ کل جامعه را زیر کنترل خود در می آورد تا بتواند برتری طبقاتی خود را حفظ کند. از این رو است که در جوامعی که طبقه ی حاکم دزد، کلاهبردار، ستمگر و چماقدار است، مردم آن جامعه هم از کودک خردسال گرفته تا پیران جامعه، آلوده به این معضلات اجتماعی می شوند، حتی زمانی که به ضررشان تمام می شود. دلیل این امر همان فرهنگ و تبلیغات و آموزش طبقه ی حاکم است.

مارکس در چاپ دوم آلمانی جلد اول کاپیتال در زمینه فلسفه «بازتاب» می گوید:

«روش دیالکتیکی من، نه تنها با روش هگل، فرق دارد، بلکه درست وارونه ی (وارونه مستقیم) آن است. نزد هگل، فرآیند زندگی مغز انسان، یعنی فرآیند تفکر، که او حتی آن را تحت نام ایده به یک موضوع مستقل تبدیل می کند، جهان واقعی است و جهان واقعی فقط شکل پدیداری ایده است. به عکس، برای من، ایده آل چیزی غیر از جهان مادی نیست که توسط ذهن انسان بازتاب و به شکل های تفکر تبدیل شده است.»

به عبارت دیگر، ذهن، افکار، عقاید و سپس عملکرد ما متأثر از فرهنگ عینی جامعه ای است که در آن رشد کرده ایم و این فرهنگ خود متأثر از شرایط مادی زندگی افراد جامعه است. شرایط مادی را روابط اقتصادی حاکم بر جامعه تعیین می کند. زمانی که در تولید و توزیع نیازهای جامعه یک طبقه با در دست داشتن تمامی قدرت مادی و سیاسی، شرایط را برای دیگران دیکته می کند و بقیه افراد جامعه باید برای بقای خود مجبور به تن دادن به این نظم هستند، ذهن و طرز تفکر انسان می آموزد که باید به اصطلاح مطیع باشد و این اطاعت در نهایت خشم طبقاتی می آفریند که در ذات خود و درون فرهنگ حاکم منجر به عکس العمل های منفی می شود و انسان ها دست به اعمالی می زنند که در نهایت می تواند به ضرر خود و دیگران بیانجامد. از این رو است که در راستای این فرهنگ حاکم تنها انسان های معدودی یافت می شوند که قابلیت رهبری انقلابی یک جامعه را دارند. وجود این عناصر انقلابی در پیشبرد طبقه ی کارگر به طرف انقلاب و سپس پیشبرد جامعه بعد از انقلاب در دوران گذار تا رسیدن به جامعه ی کمونیستی بزرگ ترین فاکتور تعیین کننده در رخ دادن این رویداد است. بر این اساس، طبقه ی کارگر برای برنامه ریزی و انجام انقلاب سوسیالیستی به عناصری نیاز دارد که قدرت تشخیص معضلات فرهنگی برگرفته از جامعه ی بورژوایی خود را دارند و آگاهانه با آن در مورد خود و دیگران مبارزه می کنند. مفهوم «پیشروی کارگری انقلابی» دقیقاً به همین برمی گردد. پیشروی کارگری انقلابی صرفاً کسی نیست که تمام کتاب های مارکس را خوانده و حتی از حفظ است و ساعت ها می تواند بحث کند و یا مقالات طولانی بنویسد، نه! پیشروی کارگری انقلابی کسی است که با چنین دانشی قادر است خود را از فرهنگ جامعه ی طبقاتی جدا کرده و امیال و آرزوهای فردی خود را در دنیای سوسیالیزم می جوید؛ کسی که می تواند درون جامعه ی سرمایه داری، اشاعه دهنده ی فرهنگ برابری و آزادی در دموکراسی کارگری باشد؛ کسی که در عین حال که دارای شخصیت مورد اعتمادی است و به راحتی می تواند رهبری یک جریان انقلابی کارگری را به دست بگیرد، دارای چنان آگاهی و منش طبقاتی کارگری باشد که بتواند از این مقام روی گردانیده و به جای ایجاد مخروطی از قدرت درون یک تشکیلات انقلابی، آن را به شکل دایره ای بچرخاند و با وجود اینکه می تواند به راحتی در مرکز قدرت این دایر قرار گیرد، دائماً اصل مرکزیت دموکراتیک یا سانترالیزم دموکراتیک را به اجرا گذاشته و محیط را برای تمرین این اصل برای دیگر اعضا فراهم آورد، تا آنان نیز به مانند او یا بهتر از او بتوانند اخلاق انقلابی طبقه ی کارگر را در عمل به نمایش بگذارند. از درون این روابط بین اعضای یک تشکیلات است که مزه ی دموکراسی کارگری چشیده می شود. تأثیر تجربه ی برابری و آزادی در دموکراسی کارگری، وقتی اثری از هیچ نوع ستم انسان بر انسان نباشد، به قدری پرقدرت است که به آسانی می تواند پایه و اساس سرمایه داری را در جامعه ی خود بلرزاند تا امواج آن در سطح جهان پراکنده شود. همان طوری که تجربه ی انقلاب اکتبر 1917 بر تمام اقشار تحت ستم طبقه ی کارگر جهان تأثیر گذاشت؛ انقلابی که تا به امروز بورژوازی به دنبال نابود کردن زمینه ی هرگونه رشد و گسترش مجدد آن بوده است.

توجه به رعایت کامل سانترالیزم دموکراتیک، یعنی استفاده صحیح و مؤثر از ابزار به کارگیری دموکراسی کارگری است؛ ابزاری که در جامعه ی بورژوایی کاملاً در تضاد با فرهنگ و ابزار کار دموکراسی بورژوایی است و طبیعتاً اعتقاد به دموکراسی کارگری کار بسیار ساده تری از عمل کردن به آن است. اما برای برنامه ریزی و انجام انقلاب سوسیالیستی، باید اول احساس این سختی را در ذهن خود پاک کرد و ذهنیت نویی را جایگزین آن نمود، تا بتوان انقلاب سوسیالیستی را با موفقیت جامه ی عمل پوشاند و در دوران بعد از انقلاب، یعنی دوران دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا بتوان دموکراسی کارگری را با قاطعیت و با پشتوانه ی کل اقشار تحت ستم طبقه ی کارگر به اجرا درآورد و آگاهانه با دسیسه های بورژوازی مبارزه نمود.(ناگفته نماند که مفهوم «دموکراسی کارگری» به زمان قبل از انقلاب و نظام بورژوائی اطلاق(نسبت داده) می شود، در حالی که «دموکراسی انقلابی سوسیالیستی» به دوران بعد از انقلاب یا دوران گذار و زمان دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا نسبت داده می شود که جامعه می خواهد به طرف ارزش های سوسیالیستی پیش برود.)

بهای کافی ندادن به بوروکراسی (یا دیوانسالاری) درون تشکیلات انقلابی و در نتیجه ی آن، ضعف درون دموکراسی کارگری، چه در دوران پیش از انقلاب و چه بعد از آن، زمینه را برای به انحراف کشیدن یک تشکیلات انقلابی کارگری آماده می سازد و دیر یا زود، این انحراف ضربه ی کارایی را به جنبش انقلابی وارد می آورد. درک عینی و عملی از نقش بوروکراسی و نیز بها دادن به اهمیت نحوه ی به اجرا درآوردن سانترالیزم دموکراتیک در یک تشکیلات یا حزب انقلابی، محکم ترین قدمی است که در راه پشت سر گذاشتن فرهنگ بورژوایی و به رشته ی عمل درآوردن فرهنگ انقلابی طبقه ی کارگر، جهت مبارزه با بورژوازی و ضدانقلاب، می توان برداشت؛ کاری که بلشویک ها و حزب کمونیست شوروی قبل و بعد از انقلاب از عهده ی آن برنیامدند.

چرا تروتسکی برخلاف مارکس، انگلس و لنین این همه به فرهنگ بورژوائی و خرده بورژوائی/در مورد اخلاق مطلب نگاشته و اشاعه ی آن ها را در درون یک حزب جدی گرفته است، دقیقاً بخاطر اجبارش در مبارزه با بوروکراسی بوده است او عاقبت به این نتیجه رسید که بدون مبارزه با این معضل نه می توان تشکیلات انقلابی با دوام ساخت و نه می توان انقلاب سوسیالیستی انجام شده را حفظ کرد. برای مبارزه با بوروکراسی، در ابتدا درون یک تشکیلات انقلابی(انجمن، کمیته، شورا، سازمان، حزب و...) انقلابیون باید بتوانند منافع فردی خود را در منافع جمع(نه تنها تشکیلات خود بلکه کل بشریت) ببینند. در غیر اینصورت یا انقلاب سوسیالیستی شکل نخواهد گرفت و یا هرگز پیروز نخواهد شد.

یکی از عواملی که به از بین رفتن بلشویک های انقلابی و شکست انقلاب اکتبر دامن زد، تنها بودن یک فرد انقلابی و قوی در بالا یا رهبر، یعنی لنین بود. انقلابیِ قوی و کارای دیگر، بعد از لنین، تروتسکی بود. شاید این گفته به نظر برخی، افکار شیرین، تخیلی، غیرواقعی و غیرعملی بیاید، اما واقعیت این است که درون یک تشکیلات انقلابی قبل و بعد از انقلاب، باید چندین عناصر انقلابی قوی مانند «رهبر» وجود داشته باشند تا بتوانند با کلیه ی دسیسه های ضدانقلاب مقابله کنند، نه اینکه تنها یک یا دو نفر! کمبود حزب بلشویک در نداشتن تعداد بیش تری از کسانی مانند لنین و تروتسکی بود. در نتیجه این ضعف، ضدانقلاب به راحتی توانست هم لنین و هم تروتسکی را از سر راه خود بردارد. بدیهی است که بلشویک های انقلابی که به دست رژیم استالینیستی از میان برداشته شدند، همه انقلابی بودند، اما مسأله بر سر انقلابی بودن تنها نیست، بلکه باید توانایی گرفتن قدرت و حفظ آن را در مبارزه با دشمن طبقاتی را نیز داشت.

در این باره نوشته ی تروتسکی در کتاب «زندگی من» گویاترین مدرک است. او می گوید که لنین در ماه آخر سال 1921 حال مزاجی وخیمی پیدا کرده بود. در ماه مه 1922 اولین سکته مغزی را کرد. زمانی که به تروتسکی خبر دادند، لنین چند روزی بود که سکته کرده بود، تروتسکی از بوخارین سئوال می کند که چرا به او زودتر خبر ندادند و بوخارین در پاسخ می گوید: «نمی خواستند شما را ناراحت کنند. می خواستند ببینند بیماری به کجا می انجامد.» تروتسکی می گوید: «بوخارین صادقانه همه ی آنچه را بازگو می کرد که "بزرگ ترها" به وی تلقین کرده بودند.» لنین دو تا سه ماهی در بستر بود و در ماه ژوئیه 1922 بالاخره از بستر برخاسته و به ادامه کار پرداخت. طرح دشمنان برای هر چه زودتر نابود کردن لنین و تروتسکی ادامه داشت. تروتسکی در این کتاب ادامه می دهد: « در آن ماه های نقاهت از جمله محاکمه ی سوسیال رولوسیونرها سخت توجهش را به خود جلب کرده بود. آنان «ولودارسکی» و «اوریتسکی» را به قتل رسانده بودند. لنین را سخت مجروح ساخته بودند و دوبار به قطار من سوءقصد کرده بودند و این را ما نمی توانستیم آسان بگیریم. اگرچه مانند دشمنانمان، نه از زاویه ی ایده آلیستی، باز هم «نقش شخصیت در تاریخ» خوب آگاه بودیم. نمی توانستیم چشم هایمان را در برابر این واقعیت ها ببندیم که انقلاب ما، درصورتی که دشمن، سران ما را هدف گلوله قرار می داد، با چه خطری روبرو می شد.» و «در تابستان 1922 انتقام جوئی شدت بسیار یافت، خاصه آنکه این بار مسأله بر سر رهبران حزبی بود که پیش از آن در کنار ما با تزاریزم مبارزه ی انقلابی کرده بودند، ولی اینک، پس از انقلاب اکتبر، سلاح هایشان را به روی ما گرفته بودند. آنان که از اردوی سوسیال رولوسیونر به سوی ما روی می آوردند گواهی دادند که مهم ترین عملیات تروریستی، آن طور که ما در بدو امر می پنداشتیم، نقشه ی افراد منفرد نیست، بلکه نقشه ی خود حزب است، با وجود اینکه حزب اعلام نمی کرد که مسئولیت آن همه قتل را به گردن می گیرد. حکم مرگ پس از صدور از طرف دادگاه اجتناب ناپذیر بود. اما اجرای حکم ناچار یک سلسله قتل های تازه را به عنوان پاسخ به دنبال می آورد. اکتفا به محکومیت زندان، اگرچه طویل المدت، یعنی مساعدت به تروریست ها، زیرا که این ها از همه کم تر عمر دراز قدرت شوروی را باور داشتند. راهی جز این نبود که اجرای احکام اعدام مشروط گردد بر اینکه آیا حزب به مبارزه ی تروریستی خود ادامه خواهد داد یا نه. به عبارت دیگر یعنی: رهبران حزب را به عنوان گروگان گرفتند.»

باز در جایی دیگر در همان کتاب «لنین احساس می کرد که در ارتباط با بیماریش پشت سر او و من، رشته های ظریف ولی لمس نکردنی توطئه ای بافته می شود. مقلدان تا آن وقت پل ها را نه سوخته بودند و نه منفجر کرده بودند. اما در بعضی جاها پایه ها را بریده بودند و پنهانی دینامیت نهاده بودند....» تروتسکی در ادامه می گوید لنین «در هفته های نقاهتش به نحوی پی برد که استالین در اینجا نیز علیه من اسباب چینی می کند، بدین منوال که کارها را در دستگاه تبلیغات ضدمذهبی به دست اشخاص تازه ای می سپارد و می کوشد آن را از چنگ من بیرون آورد.» و می گوید که «بنا به اشاره های جسته گریخته که آن روزها به نظرم کاملاً تصادفی می آمدند، اما تصادفی نبودند، دریافتم که استالین امیدوار است در من تکیه گاهی علیه نظارتی که لنین بر کارهایش می کرد و برای او سخت تحمل ناپذیر بود، بجوید. هر بار هنگام چنین آزمایشی من همیشه، از روی غریزه، یک قدم از او فاصله می گرفتم - و از کنارش می گذشتم. سرچشمه ی دشمنی سرد و در اوائل آمیخته با جبن ولی همیشه توأم با نیرنگ و خدعه ی استالین با من در همین جاست. او از روی نقشه همه ی آن کسانی را دور خود گرد می آورد که یا از قماش خودش بودند یا بی خبر از همه جا و بی گمان از همه چیز، دورش می پلکیدند؛ یا رنجیده خاطران و توهین شدگان را. از آن و از این و از سومی ها اندک نبودند.»

لنین چند هفته پیش از سکته ی دومش درباره ی فعالیت های بعدی تروتسکی با او صحبت می کند و تروتسکی می گوید که چون موضوع مهم بود، او مطلب را به خیلی ها گفت از جمله به «راکوفسکی»، «سمیرنوف»، «زوسنوفسکی»، «پرئوبراشنسکی» و دیگران. تروتسکی می گوید موضوع از این قرار بود که لنین از او می خواهد که کمیساریای آموزش و پرورش بشود. تروتسکی در جواب می گوید: «اشکال در امور آموزش، مثل هر امر دیگر، از طرف دستگاه ایجاد شده است.» و لنین می گوید: «آری، دیوانسالاری نزد ما هیولائی شده است. وقتی دوباره اداره ی کارها را به دست گرفتم، خیلی تعجب کردم... اما درست به همین دلیل شما نباید جز به کمیسری جنگ، به کار دولتی دیگری بپردازید. شما باید معاون من بشوید. موقعیت طوری است که ما باید گروه بندی ها را یکجانبه عوض کنیم.» تروتسکی در پاسخ می گوید: «منظورم نه فقط دیوانسالاری [بوروکراتیزم] دولتی بلکه دیوانسالاری حزبی نیز هست، و هسته ی همه ی اشکالات در اتحاد دو دستگاه است و در حمایت متقابل گروه های صاحب نفوذ که دور دبیران حزب گرد آمده بودند.» و لنین در حالی که حال خوشی نداشت، حرف تروتسکی را تأیید می کند.

لنین چندی بعد از سکته ی دوم، درگذشت، اما نکته ی قابل توجه دیگر این است که تروتسکی نیز پیش از درگذشت او به شدت بیمار می گردد به طوری که حتی پس از درگذشت لنین، مدتی بستری می گردد. تروتسکی درباره ی بیماری خود توضیح می دهد که اکتبر 1923 (به خاطر داشته باشیم که لنین در ژانویه 1924 فوت کرد) به علت گیر کردن در مردابی، دچار آنفلوانزا می شود که او را در بستر بیماری می اندازد. او در ادامه توضیح می دهد که «پس از انفلوانزا تبی بر من عارض شد که علتش معلوم نشد. پزشکان، ترک بستر را برای من ممنوع کردند. مابقی پائیز و تمامی زمستان به این ترتیب گذشت. یعنی من طی تمام مباحثات 1923 علیه تروتسکیزم در بستر بیماری بودم. می توان انقلاب و جنگ را پیش بینی کرد اما نه عواقب شکار مرغابی را در پائیز.... لنین در گورکی بستری بود و من در کرملین. مقلدان دایره ی توطئه را وسیع تر می کردند.» زمانی که تروتسکی توان بازگشت به فعالیت را می یابد، دیگر خیلی دیر شده بود و توطئه های ضدانقلاب تشکل و پایگاه محکمی برای خود ساخته بود و تروتسکی با استالین، زینوویف و کامنیف که قدرت را به دست گرفته بودند، مواجه می شود. لذا به دور از واقعیت نیست اگر بیماری این دو و مرگ لنین را به برنامه ی ضدانقلاب جهت به قدرت رسانیدن بوروکراسی ضدانقلابی استالین نسبت بدهیم.

لنین، شخصاً به وجود بوروکراسی درون تشکیلات حزب کمونیست شوروی آگاه بود و تا زمانی که زنده بود با آن مبارزه کرد و همین طور تروتسکی مرتباً این معضل را گوشزد می کرد، اما مبارزه یک یا دو نفر به عنوان رهبر در جلوگیری از رشد بوروکراسی و زیر پا گذاشتن دموکراسی کارگری عملاً نشان داد که به راحتی قابل از بین رفتن است. شاید گفته شود که حزب کمونیست شوروی دارای هیئت دبیران و کمیته مرکزی بود و لنین در رأس یک «مخروط» قرار نداشت! این نکته اگر چه درست است، اما ندادن بهای کافی به ماهیت و تأثیر بوروکراسی درون یک تشکیلات انقلابی، سبب شد که حتی درون تشکیلاتی که سانترالیزم دموکراتیک رعایت می شد، نتوان به ماهیت سازشکار، میانه رو و فرصت طلب بوروکرات ها در لباس انقلابی پی برد و در پی آن نیز بهای کافی به نقش خط مشی حزب در چارچوب سانترالیزم دموکراتیک داده نشد. نتیجه ی آن ظهور استالینیزم بعد از لنین بود. به عبارت دیگر، زمانی که اهمیت مبارزه با بوروکراسی در یک حزب انقلابی کاملاً روشن نباشد، در غیاب رهبری انقلابی، سکان این حزب بلافاصله به دست ضدانقلاب می افتد. دلیل آن هم این است که ضدانقلاب همیشه آماده ی یافتن نقطه ضعفی در جنبش انقلابی است و در اولین فرصت ممکن برای کسب قدرت، از هیچ خیانتی نسبت به طبقه ی کارگر رویگردان نیست. این ضدانقلاب الزاماً در خارج یک تشکیلات انقلابی نباید باشد و اتفاقاً خطر آنانی که درون یک تشکیلات انقلابی با چهره ی انقلابی عمل می کنند بسیار زیادتر است. از این جهت است که در سانترالیزم دموکراتیک پرورش رهبران یک جنبش انقلابی در رأس وظایف باید قرار گیرد، تا ضدانقلاب با از بین بردن یک یا دو نفر نتواند کل مسیر انقلاب را به انحراف و نهایتاً شکست بکشاند.

درون کمیته ی مرکزی حزب کمونیست شوروی که بیش از 350 نفر عضو داشت، عناصر شناخته شده ای مانند «بوخارین»، «زینوویف»، «کامنف»، «رایکوف» و شماری دیگر وجود داشتند، اما نکته ی قابل توجه این است که بعد از بیمار شدن لنین، تنها کسی که راه لنین را دنبال کرد، تروتسکی بود. عده ای مانند بوخارین و رایکوف کاملاً به راست زده و به اهداف حزب پشت کردند و برخی دیگر مانند کامنف توسط استالین از حزب اخراج و بعد باز فراخوانده شدند. نکته ی مهم اینجا است که این افراد در نهایت به دست استالین کشته شدند و البته میلیون ها نفر از انقلابیون راسخ هم بدون همکاری با دستگاه استالین به اردوگاه های کار اجباری و جوخه های اعدام سپرده و یا سر به نیست شدند و در مواردی دست به خودکشی زدند.

برداشتی که از چنین شرایطی می شود داشت این است که ضدانقلاب درون حزب با استفاده از نیروهایی که در بطن، بوروکرات و در ظاهر انقلابی بودند، توانست خود را به سرعت سازماندهی کند. در حالی که نیروهای انقلابی که از پیش، هیچگونه طرح و برنامه ای برای دوران بعد از مرگ احتمالی لنین نداشتند، جملگی غافلگیر گشتند. این امر نشانه ی بی تجربگی و نداشتن شناخت لازم از نقش بوروکراسی درون تشکیلات انقلابی است. در چنین شرایطی، حتی وجود سانترالیزم دموکراتیک امری ظاهری است و عملاً و به سرعت قابل تحریف و برچیدن شدن توسط نیروهای ضدانقلاب و بوروکرات است. در یک کلام، درون یک تشکیلات انقلابی در هیچ مرحله ای نمی توان تنها متکی به یک یا دو عنصر انقلابی در رهبری شد، بلکه وظیفه ی اصلی این عناصر پیشرو این است که در طول حیات خود، نیروهای انقلابی دیگر را نیز به سطح خود یا فراتر از خود رشد داده و شرایط را برای پیشبرد اهداف انقلاب بعد از خود نیز تأمین نمایند.

جمعی از گرایش سوسیالیزم انقلابی

20/11/2022