نوع جنبش زنان در ايران

بخش اول

در روزنامه ی شرق به تاريخ 6 ديماه 1382 مصاحبه ای با خانم شعله شاهرخی، تحت عنوان «جنبش زنان در ايران وجود دارد» انجام شده که حاوی نکات قابل بحثی برای زنان پيشرو و انقلابی ما است. اولين سئوال مطرح شده اين است که آيا «حركت زنان در سال های گذشته از دامنه و وسعتی برخوردار بوده كه بتوان آن را به لحاظ اجتماعی يک جنبش تحت عنوان "جنبش زنان" ناميد.»؟ دليل اهميت اين سئوال را در سئوال دوم می توان ديد: « در مقايسه ی فضای ايران با غرب درست است كه چند صدايی وجود دارد، اما در غرب هر تفكر و شيوه ی اصول و مبانی مشخص داشته و آبشخورهای فكری معينی نيز برای آن ها ديده می شود اما در ايران شايد هيچ يک از شيوه های حركت زنان دارای اصول مشخصی نيست و حتی در مواقعی در يک نوع تفكر خاص آراء متضاد ديده می شود.»

با وجود اين که جواب های خانم شاهرخی در اين قسمت کلاً درست است، ولی به علت ريشه ای وجود اين تفاوت ها برخورد نشده و در نتيجه اين احساس به خواننده دست می دهد که زنان ما نهايتاً توانايی سازماندهی جنبش رهايی بخشی را که متکی به يک زيربنای فکری و اصولی باشد، ندارند. مثل اين جواب: «جنبش های ديگر هم از جنبش كارگری گرفته تا جنبش های صنفی، دانشجويی، چپ، اصلاح طلب و... هم همين ويژگی را داشته اند و ريشه آن هم برمی گردد به ساختار مستبد قدرت و حكومتی كه در ايران بوده و يک مجموعه ويژگی ها و محدوديت ها را با خود به همراه دارد.»

در اين جا دو نکته ی اساسی قابل توجه است: اول اين که مبارزات رهايی بخش جنبش های دموکراتيک، مانند جنبش های زنان، دانشجويی، اقليت های ملی و مذهبی در آمريکا و اروپا همواره تحت شعاع مبارزات طبقه ی کارگر قرار داشته و در زمان پيروزی مبارزات طبقاتی کارگری، اين مبارزات نيز رشد کرده و حتی ثمر داده و يا با شکست مبارزات کارگری، اين مبارزات هم افول کرده و حتی عقب نشسته است. از اينرو در اين جا به تاريخچه ی فمينيزم در غرب نگاهی می افکنيم:

مقوله ی «فمينيزم» در پی رشد عقايد و فعاليت های «جنبش رهايی بخش زنان» در طول دهه 1960 و 1970 و نيز در پی فعاليت هايی در کمپين های ليبرالی دفاع از حقوق زنان اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بيستم، شکل گرفت. طرفداران فمينيزم بر اين عقيده بودند که مبارزه برای حقوق زنان می تواند مجزا از ساير مبارزات بر عليه نابرابری های موجود در اجتماع صورت گيرد. به عبارت ديگر، مسأله ستم بر زن، موضوعی مستقل است که تنها بر روی زنان بطور کلی و از هر قشر و طبقه ای به يکسان تأثير می گذارد. اين ديد که مسأله ی ستم بر زن مقوله ای است، مختص به زنان و دربر گيرنده ی تمامی زنان به يکسان و به طور کلی شده و ربطی به مبارزات طبقاتی کارگری ندارد، ديدگاه مشترک تمام شاخه های فمينيزم بوده است. مارکسيزم اما بر اين باور است که ريشه، ادامه و اشکال خاص ستم بر زن، از مشخصات جوامع طبقاتی است و دقيقاً به همين دليل مبارزه برعليه ستم بر زن با مبارزه برعليه ستم طبقاتی پيوند خورده است و لذا چيزی تحت عنوان مسأله ی مجزای ستم بر زن وجود ندارد و مبارزه جداگانه ای نمی توان کرد.

اگر چه فمينيست هايی هم هستند که به وجود جامعه ی طبقاتی اقرار داشته و وجود ستم طبقاتی ناشی از وجود امپرياليزم (سرمايه داری جهانی) را رد نمی کنند ولی در بطن تئوری فمينيزم، که بر پايه ی جدا کردن مسائل زنان از ساير مبارزات رهايی بخش و دموکراتيک جوامع طبقاتی استوار بوده، می کوشد تا مبارزات و برنامه های خود را منحصر و محدود به خود نگهدارد. در نتيجه فمينيزم قادر نيست در برابر پديده ی ستم بر زن ايستاده و با آن مبارزه کند. از آن جايی که فمينيزم هميشه کوشيده تا بدون دخالت قدرت طبقه ی کارگر، استراتژی رهايی و برابری زن را پياده نمايد، همواره از واقعيت ها فاصله گرفته و ايدئولوژی اش ابعاد تخيلی يافته است.

فمينيزم که با رشد آگاهی و جوانه های ابتدايی مبارزات زنان اقشار مرفه جامعه برای کسب حقوق برابرشان با مردان قشر خود پديدار گشت، ارتباط مستقيم تاريخی با انقلابات دموکراتيک طبقه ی سرمايه دار (يا بورژوا) دارد. اين انقلابات، سطح آگاهی و مطالبات قشر ليبرال و متفکر درون طبقه ی بورژوا را بالا برد. اين مطالبات شامل حقوق زنان هم شده و محرک ايجاد جنبش زنان بورژوا گرديد. اولين نمونه اين جنبش را زنانی راه انداختند که در اوج انقلاب فرانسه برای کسب تساوی حقوق کامل سياسی و مدنی خود به کمپين بزرگی دست زدند. اين زنان البته به دست ژاکوبن ها گردن زده شدند.

در دهه های 1830 و 1840 ، جنبش دموکراتيک راديکال زنان که بطور سنتی سرکوب گشته بود، به جنبش در حال رشد کارگری پيوست. نمونه آن مبارزات «فلورا تريستن» و رفقای «سن سيمونی» او می باشد. جنبش رهايی بخش زنان بورژوا در دهه های 1880 و 1890 بخصوص در بريتانيا، آمريکا، استراليا و زولند نو ابعاد توده ای يافت. اما اين جنبش عليرغم قاطعيت و روحيه مبارزه جويانه اش که باعث سرکوب شدن وحشيانه از جانب دولت های وقت گرديد و عليرغم کسب پاره ای دستاوردها و رفورم ها به نفع زنان در آغاز قرن جديد، صرفاً به علت خصلت و محدوديت های طبقاتی اش، نتوانست مستقيماً به ريشه های ستم بر زنان حمله کند.

اگر چه جنبش های فمينيستی زنان بورژوا به طور تاريخی تغييراتی را به نفع زنان ايجاد نمود، منتهی هدف واقعی اين زنان از مفهوم «رهايی زن از قيد ستم» صرفاً به مطالبات ساده ای محدود می شد که مردان بورژوا به عنوان امتياز برخوردار بودند. مانند حق تحصيل و کار، حق مالکيت و حق طلاق. به همين دليل اين مبارزات هرگز از حد مبارزات دموکراتيک و برنامه های رفورميستی فراتر نرفت. در نتيجه، اين گونه برنامه ها هرگز نتوانست با عامل اصلی ايجاد ستم جنسی که همان جامعه ی سرمايه داری باشد، برخورد نمايد. به همين دليل چنين برنامه ای را نمی توان برنامه ی رهايی بخش زنان ناميد. اهداف اين جنبش، تعادل نظام سرمايه داری را به هم ريخته و باعث شد تا زنان طبقه ی بورژوا از مزايای طبقه ی خود برخوردار گردند. هر چند اين امتيازات به پای امتيازات مردان آن طبقه نمی رسيد و اين قبيل مبارزات در لحظات تاريخی باعث تجزيه جنبش زنان بورژوا شد.

برای مثال، با شروع جنگ جهانی اول، چند زن از جمله «سيلويا پنک هرست» جذب طبقه ی کارگر شدند. در حالی که ديگران مانند «اميلی و کريستابل پنک هرست» در دفاع از طبقه ی خود باقی مانده و به دفاع از «سرزمين پدری» خود بلند شدند و از مبارزه برای حقوق خويش، در طول جنگ امپرياليستی صرفه نظر کردند. اين زنان حاضر شدند تا حق آزادی توده ای زنان زير ستم را قربانی لقمه نانی که سرمايه داران جلو آن ها می انداختند، کرده و به خاطر برخی حقوق سياسی که سرمايه داری می خواست بر اساس صلاحيت در مالکيت به خرده بورژوازی و زنان بورژوا عطا نمايد، دست از مبارزات خود بکشند.

در نتيجه، جنبش فمينيستی زنان طبقه ی سرمايه دار، در مقاطع حساس تاريخی از مسير مبارزه اصلی منحرف شده و مثلاً در مورد جنبش زنان طبقه ی سرمايه دار آلمان، تبديل به مبارزه برای دفاع از «سرزمين پدری» گرديد. باز هم بدتر اين که اين جنبش، برای منافع زنان طبقه ی سرمايه دار با نظام حاکم ائتلاف کرده و مثلاً خواهان حق رأی تنها برای زنان بورژوا و نه برای زنان همه ی اقشار جامعه شدند و يا در مخالفت با رفتار پدرسالارانه برخی کارفرمايان، اين زنان برنامه فمينيستی و رفورم اجتماعی ای را ارائه دادند که در آن برای زنان «فقير و بی سواد» قيمومت تعيين شده بود. زمانی که در کشورهای امپرياليستی، آزادی و برابری حقوق مقرر گرديد، جنبش زنان بورژوا در اغلب موارد از صحنه سياست کناره گرفته و در آلمان جناح های راست فمينيزم به جريانات «سوسياليزم ملی» پيوستند.

خطر فمينيزم بورژوايی برای زنان کارگر در اين بود که فمينيست های بورژوا می کوشيدند تا تمام زنان را زير پرچم خود آورده و آنان را به مبارزه برای اهداف زنان بورژوا تشويق کنند. در جوامعی که اين مبارزات صورت گرفت، نتيجه اين شد که زنان کارگر به پشتيبانی از کمپين زنانی در آمدند که صاحب ملک و سرمايه بودند. چنين اتحادی سبب شد تا استقلال زنان کارگر در مبارزه برای حقوق خودشان ناديده گرفته شود. جنبش زنان سوسياليست هميشه در اپوزيسيون کامل با سياست های زنان بورژوا مبارزه کرده و نشان داده که چگونه زنان بورژوا برای رسيدن به اهداف خود از پشتيبانی زنان کارگر سؤاستفاده کرده اند.

علاوه بر اين، فمينيست های بورژوا در جاهايی که به نفعشان بود، به طبقه ی کارگر حمله می کردند. مثلاً رهبران مبارزات فمينيستی در آمريکا برای کسب حق رأی به مردان بورژوا اينگونه انتقاد کردند که مردان سفيدپوست بورژوا به مردان سياهپوست حق رأی داده اند، ولی به خواهران سفيدپوست خود اين حق را نمی دهند. در نتيجه، نژادپرستی آنان و دفاعشان از ادامه ی برده داری در آمريکا، خط و مرز آنان را نسبت به طبقه ی کارگر کاملاً روشن و مشخص نمود.

مرحله دوم قيام های فمينيستی در اواخر دهه 1960 رخ داد و در آمريکا و اروپای غربی به تشکيل «جنبش رهايی بخش زنان» انجاميد که تا اواسط 1970 وجود داشت. ريشه ايجاد اين جنبش ها در تغيير موقعيت مادی زنان نهفته بود که در دوران پس از جنگ جهانی دوم دست داد. دوران پسا جنگ، دوران شکوفايی نظام سرمايه داری در کشورهای غربی بود. در اين دوران، امکانات کسب تحصيلات عالی و شغل های بهتر برای زنان باز شد و تعداد بسياری وارد رشته های حرفه ای و شغل های رده بالا شدند. از طرف ديگر، وجود امکانات جلوگيری از بارداری و سقط جنين نيز سبب شد که اين زنان بتوانند کنترل بيش تری بر فراغت وقت خود داشته و در نتيجه خواهان تساوی حقوق با مردان گردند.

از سوی ديگر، مبارزات طبقه ی کارگر، بالااخص در ماه مه 1968 و حمايت راديکال جوانان و دانشجويان از مبارزات کارگری، ضمن شرکت در مبارزات ضد جنگ (جنگ آمريکا با ويتنام) و ايجاد کمپين های پشتيبانی برای ويتنام در آمريکا و اروپای غربی، مشوق براه افتادن مبارزات زنان گشت. زنان کارگر مبارزات خود را سازمان داده و خواهان افزايش دستمزد و بهبود وضعيت محل کار، ايجاد اتحاديه های کارگری، امکانات فراهم کردن وسائل جلوگيری از بارداری و سقط جنين شدند. همزمان، زنانی که در جنبش های راديکال و سازمان های چپی قديم و جديد فعاليت داشتند، ابتدا برعليه «سکسيزم» (مردسالاری) «رفقا»ی خود و سپس برای آزادی و تساوی حقوق بلند شده و به مبارزه دست زدند.

«جنبش رهايی بخش زنان» که در اين دوران رشد کرد، از نظر طبقاتی با جريانات فمينيستی قبلی متفاوت بوده و خصلت خرده بورژوايی داشت و آن را بر اثر تأثير از مبارزات توده ای زنان روشنفکر رده بالای پرولتاريا و دانشجويان کسب کرده بود. ترکيب اين جنبش زنان متأثر از مبارزات سياسی سنتی و قدرت تازه جنبش کارگری کشورهای مختلف بود. به همين دليل، رشد مبارزات طبقاتی، بر روی جهت گيری و ماهيت مبارزات فمينيستی هم تأثير مستقيم گذاشت. در آمريکا اولين جايی که «جنبش رهايی بخش زنان» رشد کرد، «سازمان سراسری زنان» شکل گرفت که متأثر از عناصر بورژوای اطرافش گشت و شباهت بسياری به مبارزات فمينيستی زنان بورژوای ماقبل خود داشت. اما در اروپا بخصوص در کشورهايی که جنبش کارگری سازمان يافته قوی تر بود، «جنبش رهايی بخش زنان» گرايشات کارگری يافت.

تأثيرات اصلی بر «جنبش رهايی بخش زنان» را در آمريکا فمينيست های راديکال به دور گروه هايی مانند «جوراب قرمزان نيويورک» گذاشتند و اين گروه ها در آن زمان در آمريکا و اروپای غربی راديکال و مبارز بودند و توانستند بر مطبوعات و جنبش های کارگری که برای مدت های مديدی به مسأله ستم بر زن و ساير مسائل زنان بهايی نداده بودند، تأثير قابل توجهی بگذارند. اين امر با کمک فشاری که سازمان های زنان کارگر برای دستمزد مساوی، هزينه ی فرزند و مطالباتی نظير اين ها گذاشتند، شکی نيست که باعث شد تا «جنبش رهايی بخش زنان» در اوائل سهم به سزايی در مطرح شدن مسأله آزادی زنان داشته باشد. در جايی که سکسيزم بر جنبش کارگری غالب شده بود، سازماندهی و حرکت زنان، قدمی به جلو در دفاع از حقوق زنان به شمار می آمد. اما از آن جايی که اين جنبش از ايدئولوژی غلط و فمينيستی تغذيه می کرد، نتوانست تغييرات اساسی در موقعيت زنان در اجتماع ايجاد نمايد.

از آن جايی که توانايی کارفرمايان در عطای رفورم های محدوی برای زنان بستگی به موقعيت اقتصادی داشت، با فروکش کردن دوران شکوفايی سرمايه داری (يعنی از اواسط دهه 1970) و فرو رفتن نظام های سرمايه داری در منجلاب بحران های اقتصادی، مبارزترين بخش های جنبش زنان را وادار به تشخيص اين واقعيت کرد که آنان نه تنها با تبعيض در حال جنگ بودند، بلکه در حقيقت در مبارزه با کل جامعه ی سرمايه داری قرار داشتند. کوشش در راه به دست آوردن يک تئوری و برنامه ی عمل جهت چگونگی برخورد با چنين مسأله ی اساسی و مهمی سبب تجزيه های بزرگی در درون جنبش فمينيستی گرديد. فمينيزم دهه 1980 از درون اين تجزيه ها بيرون زد.

فمينيزم راديکال عليرغم اين که مشغول دست و پنجه نرم کردن با مشکلات تئوريک خود بود، همواره در قدرت باقی بود. فمينيزم راديکال بر اين عقيده استوار بود که زنان به عنوان يک طبقه يا قشر اجتماعی، مورد ستم و استثمار قرار می گيرند و لذا می بايد خود را برعليه دشمنان طبقاتی خود، يعنی مردها، سازماندهی کنند. اين تحليلی است کاملاً متضاد با اصول مارکسيزم، زيرا که مردان طبقه ی کارگر را دشمنان و زنان طبقه ی سرمايه دار را دوستان زنان کارگر در مبارزات رهايی بخش زنان کارگر قلمداد می کند. «فمينيزم راديکال» به بخش هايی در درون خود تقسيم می شود، ولی در هر صورت، همگی بطور کلی تحت اين ايده عمل می کنند.

بنا به تعريف فمينيزم راديکال ريشه ستم بر زن، قدرت مردانه است. اين قدرت از طريق دولت، خانواده و حتی در روابط خصوصی بين زن و مرد بر زن اعمال می شود. خشونتی که مردان بر زنان اعمال می کنند، روشی است که به وسيله ی آن مردان، زنان را تحت کنترل خود نگه می دارند و در نتيجه مسأله ی مرکزی بشمار آمده و باعث گذاشتن کمپين برعليه تجاوز و خشونت مردانه شد. اين تئوری در طول دهه 1980، از خشونت مردانه افراد و به هدف های نظامی بسط پيدا کرد. بر پايه ی اين ديدگاه، سلاح های اتمی نهايت قدرت و خشونت مردانه است و در نتيجه فمينيست های راديکال به ايجاد کمپ های صلح و برگزاری کمپين همت گماشتند.

فمينيزم راديکال در اصل يک جريان خرده بورژوايی است که در برخی موارد برخوردهايی به غايت واپسگرايانه داشته است. اولاً با اين بحث که تمام مردان دشمن زنان هستند، اين نتيجه حاصل می شود که کارگران در برابر کارفرمايان از هيچ اتحادی نمی توانند برخوردار باشند. علاوه بر اين، اين برخورد باعث حذف مردان از شرکت در برنامه های «جنبش رهايی بخش زنان» گشته و حتی در بعضی گروه های فمينيست راديکال باعث حذف زنانی شده که با جنس مخالف رابطه داشته اند. زيرا اين به معنی سازش با دشمن بوده است. در بعضی از گروه های فمينيست راديکال زنان از نگهداری يا به اصطلاح مادری کردن در حق فرزندان مذکر خود امتناع ورزيده اند.

دوماً تمرکز آن ها بر روی قدرت، خشونت و جنسيت مرد، باعث شده که خيلی از گروه های فمينيست راديکال در جبهه جريانات راست افراطی قرار گرفته و به آزار و اذيت مردمی بپردازند که گرايشات جنسی اشان با نظرات اين گروه ها توافق نداشته است.

ثالثاً برخی از فمينيست های راديکال معتقدند که زنان برای کاری که در خانه انجام می دهند، می بايد دستمزد دريافت کنند، زيرا که به نظر اين گروه ها خانواده جايی است که زنان در آن به وسيله مردان استثمار می شوند. اين شعار اشتباهی است و باعث استقلال اقتصادی زنان که می بايد از طريق جذب در توليد اجتماعی صورت پذيرد، نمی شود. در عوض، تکيه ای است بر آموزش های فرهنگ سرمايه داری که خانه را فضای فعاليت زن می داند.

فمينيست های سوسياليست يکی از جناح های ديگری در فمينيزم غربی هستند. فمينيست های سوسياليست يک جريان خاصی در جنبش زنان غربی در طول دهه ی 1970 بودند که در مقابل فمينيست های راديکال بلند شدند. در آمريکا جنبش کوچکی بودند و دليل کوچک بودن آن ها هم ضعف جنبش کارگری آن کشور بود. ولی در بريتانيا، ايتاليا، هلند و فرانسه از نفوذ بيش تری برخوردار گشتند. خيلی از اين زنان از جنبش زنان کارگر دهه ی 1960 و اوائل 1970 تأثير گرفته و در قيام آن ها شرکت کرده بودند، بخصوص در بريتانيا. زنان گروه های چپی بخصوص وارد جنبش رهايی بخش زنان شدند.

آنان متوجه شدند که فمينيست های راديکال با هرگونه جنبش کارگری ای که «عنصر مردانه غالب» داشت، مخالفت می کردند. در آن زمان، اين زنان قادر نبودند به اتهاماتی که فمينيست های راديکال به مارکسيزم زده و می گفتند که مارکسيزم نتوانست ستم بر زن را تحليل کند، جواب دهند. در عين حال در آن زمان جريانات چپ مثل سوسيال دموکراسی، استالينيزم و سانتراليزم پرونده سياهی در مورد برخوردشان با مسائل زنان و کار در ميان آن ها داشتند. البته اين مسأله چيز عجيبی نبود، چون موضع کمونيست های انقلابی در زمينه ی مسائل زنان و کار در ميان آن ها، اولين بار در مارکسيزم کلاسيک قرن نوزدهم و کمينترن سالم پيش از سال 1923 رشد نمود. اما با پيدايش استالينيزم و غلبه آن و سوسيال دموکراسی بر جنبش کارگری از اواخر دهه ی 1920 به بعد باعث محو اين موضع گرديد.

بعد از جنگ جهانی دوم، گروه هايی که ادعای تروتسکيستی داشتند، قادر نبودند که تئوری های لازم و برنامه های مناسب را برای حل مسائل زنان بازتوليد کنند، چه رسد به اين که بخواهند آن ها را بسط داده و بهتر کنند. سنت «کميته بين الملل» و سنت «کليفيت» در بريتانيا عموماً برخوردی اقتصادی با مسائل کرده و به مسائل زنان بهايی نمی دادند و «جنبش رهايی بخش زنان» را به طور کلی مردود می دانستند. در چنين فضايی بود که فمينيست های سوسياليست پيدا شدند.

فمينيست های سوسياليست مواضع تئوريکی به وجود آوردند تا بتوانند درک مارکسيزم را از تاريخ و طبقات در اجتماع به درک فمينيستی از مسأله ستم بر زن ارتباط دهند. اين تئوری ها جملگی با شکست روبرو شد به چند دليل:

اول اين که تمام اين تئوری ها يک وجه مشترک داشتند و می گفتند که اقتصاد سياسی مارکس «کوری جنسيت» داشته و نمی تواند رابطه اقتصادی زنان را با امر توليد و بازتوليد نشان دهد.

اين واقعيت که مارکس در نوشته های خود هرگز به طور اخص وارد توضيح اين رابطه نشد، به اين معنی نيست که گروه بندی و روش های او در اين زمينه هم بی فايده است. ماترياليزم تاريخی مارکس ابزار کار را به ما می دهد. همان طور که به انگلس داد و او توانست ستم بر زن در چارچوب مبارزات طبقاتی را درک کرده و روابط اجتماعی ای را که در درون آن ستم بر زن حاکم است، تشريح کند. انگلس اين رابطه را با نشان دادن موقعيت زنان و رابطه اشان با امر توليد اجتماعی ثابت کرد.

تئوری های فمينيست های سوسياليست، سعی کرده تا با متوصل شدن به ساير تئوری های مارکس که در باره «امر بازتوليد» نگاشته شده و کلاً بحثی است مجزا از مقوله «توليد»، بين فمينيزم و مارکسيزم رابطه ايجاد کند.

اين تئوری ها از نظر برجستگی کار و درک مارکس، کيفيت همگون نداشته و کلاً به اين نتيجه می رسد که ستم بر زن، تافته ای است جدابافته و مافوق اصل ستم طبقاتی ای که مارکس طرح کرده است، قرار می گيرد. اين نتيجه گيری غلط است. در اين جا است که حتی فمينيزم سوسياليست هم مسيرش از مارکسيزم جدا می شود.

دوم اين که ضعف تئوريک بيش تر فمينيست های سوسياليست، در وجهی است که با فمينيست های راديکال مشترک داشتند و آن مسأله پدرسالاری است که آن ها امری جدا از جامعه ی طبقاتی ای می بينند که تسلط مردانه را بازتوليد کرده و در خدمت طبقه ی حاکم و دولت در می آورد. در بطن اين نظريه اين ديد نهفته است که خانواده يک واحد اجتماعی است که در آن زنان به وسيله ی پدران، شوهران و مردان فاميل مورد ستم قرار می گيرند و در عين حال مردان را از موقعيت طبقاتی برتری برخوردار می کند.

اين ديد از اساس غلط است و آن ها را مانند فمينيست های راديکال به اين جا می رساند که پس دشمن اصلی مرد است و نه طبقه ای او به آن تعلق دارد. ما در مارکسيزم بحثمان اين است که خانواده يک واحد اجتماعی در جامعه سرمايه داری است و تنها طبقه ی سرمايه دار است که از وجود آن بهره مند می شود. به اين دليل است که ما وجود پدرسالاری را به عنوان يک موضوع اجتماعی در درون هر خانواده ای به طور مجزا رد می کنيم و عامل اصلی ستم بر زن نمی دانيم. در حالی که وجود پدرسالاری را نفی نمی کنيم.

ساختار خانواده در نظام های مالکيت خصوصی از جمله سرمايه داری به طوری است که در آن، مرد به عنوان سرور خانواده بر زن (زنان) و فرزندان تسلط دارد. اين امر باعث ايجاد موقعيت پدرسالارانه برای مرد شده و در خانواده و اجتماع برای او پرستيژ (موقعيت و احترام خاص) می آفريند. دليل آن هم اين است که در جوامع طبقاتی پيشين، تمام اعضای خانواده با هم کار می کردند، ولی کنترل محصول بدست آمده در خانواده در دست مرد آن خانواده بود. در دوران سرواژی و فئوداليزم، سرپرست خانواده بودن، به هر حال باعث داشتن امتياز خاصی نمی شد، زيرا که کل سورپلاس (يا مازاد کالا) به فئودال يا زميندار می رسيد. اما در درون خانواده، اين مرد بود که برنامه کار را تنظيم می کرد و کار را بين زنان و کودکانش تقسيم می نمود و اين امر به او در اجتماع موقعيتی برتر می داد.

خيلی از تئوری های فمينيست های سوسياليست در اين مورد قادر به فهميدن موقعيت طبقه ی کارگر در جامعه ی سرمايه داری نيست و انتقال اين نقش را از آن جوامع به جامعه ی سرمايه داری نمی بيند. ديد فمينيست های سوسياليست به مسأله ی پدرسالاری تاريخی نيست، زيرا آن ها اين مسأله را يک ساختار دائمی و بدون تغيير می بينند که در کنار ساختار تاريخی جامعه ی طبقاتی وجود دارد و به تغييراتی که در روابط و شکل خانواده از يک جامعه ی طبقاتی به جامعه ی طبقاتی ديگر پديد می آيد را ناديده می گيرند.

بنابر اين فمينيزم سوسياليست در اصل تفاوتی با فمينيزم راديکال نداشته و در نهايت تبديل به رفورميزم می گردد و از آن جايی که اين دو در تئوری به هم می رسند، در نوع مطالبات و مبارزات نيز با هم مشترک هستند. بيش ترين زمينه ی فعاليت آن ها بر روی مسائلی نظير خشونت مردانه، روابط جنسی و توليد مثل بوده و در ميان جنبش کارگری، مسائلی که مطرح شده در زمينه ی سکسيزم، گذاشتن آکسيون برای زنان کارگر در درون اتحاديه ها و محل کار و گذاشتن کمپين در مورد اين که مردان می بايد مسئوليت بيش تری را در مورد کار خانه و نگهداری از فرزندان متقبل شوند.

مارکسيست های انقلابی نه تنها به اين مسائل می پردازند، بلکه با ريشه ی اصلی ستم بر زن، يعنی نظام سرمايه داری نيز برخورد می کنند. فمينيست های سوسياليست هم چنين مخالف اين هستند که زنان کارگر پيشروان جنبش آزادی بخش زنان بوده و ترجيح می دهند در اين زمينه هم در کف زنان بورژوا و خرده بورژوا قرار گيرند. بنا به عقيده ی فمينيست های سوسياليست، مردان کارگران از متحدين طبيعی زنان طبقه ی کارگر نيستند، بلکه آنان گروهی هستند که در عين حال که نسبت به زنان ستم روا می دارند، اما بخش بزرگ تنها طبقه ای هستند که قادر است با فراهم کردن شرايط اقتصادی لازم، موقعيت را برای رهايی زنان فراهم نمايد. آن شرايط همانا نظام سوسياليزم است. پس اگر چه مردان طبقه ی کارگر از متحدين موقت زنان در برخی مبارزات هستند، ولی به زودی چهره عوض کرده و در جهت دشمنی با زنان خود را سازماندهی می کنند.

 

بخش دوم

در بخش پيشين به زمينه های رشد جنبش فمينيستی در کشورهای غربی پرداخته و مشاهده کرديم که جنبش های رهايی بخش زنان به طور کلی مديون چه جنبش ها و مبارزات ديگری در آن کشورها بوده است.

در بخش اول ملاحظه کرديم که فمينيزم که در حقيقت جنبش زنان بورژوا بشمار می آيد، در دوران معاصر در پرتو مبارزات آزاديبخش ساير اقشار در جامعه ی سرمايه داری جوانه مجدد زد و در پرتو مبارزات نيرومند طبقه ی کارگر، به انشعابات بزرگی در زمينه ی ايدئولوژی خود دست زده و عاقبت هم از پی شکست مبارزات کارگری افت کرده و جذب حکومت بورژوازی وقت گرديد.

يک نکته ی مهم از بحث بخش اول که لازم است به خاطر بسپاريم اين است که پديده ی فمينيزم و رشد مبارزات زنان، هم چون مبارزات رهايی بخش ساير اقشار تحت ستم از دوران ماقبل سرمايه داری و در دوران معاصر، از درون جامعه ی سرمايه داری برخاسته و نهضتی تاريخی است.

به عبارت ديگر، مبارزات سرمايه داران شهری (بورژواها) با فئودال ها و زمينداران بزرگ، نه تنها باعث برچيده شدن نظام فئودالی (ارباب ـ رعيتی) گشت و به جای آن نظام سرمايه داری را بر مسند قدرت رسانيد، بلکه چنين روندی، باعث رشد و بلوغ مبارزات رهايی بخش آن قشرهايی شد که حتی در نظام سرمايه داری هم باز تحت ستم باقی مانده بودند. مثل جنگ های داخلی آمريکا و مبارزات رهايی بخش سياهان آن کشور.

تمام اين مبارزات که در اصطلاح به مبارزات «دموکراتيک» معروف هستند، از نمادين های دموکراسی سرمايه داری يا «دموکراسی بورژوايی» می باشند. هيچ يک از اين مبارزات در دوران نظام فئودالی ممکن نبود و به وجود نيامد. پس اولين کليد اين گونه مبارزات رهايی بخش در اصل در نهاد انقلابات دموکراتيک بورژواها برعليه فئوداليزم، خوابيده بود و در پی انقلابات دموکراتيک (در انگلستان و فرانسه) نضج گرفت و سپس در پی رشد مبارزات کارگری، کليه ی مبارزات رهايی بخش ملی، مذهبی، نژادی، زنان، جوانان و دانشجويی نيز به حقيقت پيوست.

اين سير تکاملی و طبيعی حرکت تاريخ که در کشورهای غربی تجربه شد، در کشورهای عقب نگهداشته جهان سوم، همچون ايران پيش نيامد. در ايران با برچيده شدن سلطنت قاجار، نظام پيشا سرمايه داری (فئودالی) و فرهنگ حاکم بر آن برچيده نشد، بلکه با آوردن رضاخان، هم پيشا سرمايه داری (فئودالی) باقی ماند و هم دروازه ی بازار ايران به روی کالاهايی که سرمايه داران غربی در کشورهای غربی می ساختند، باز شد. به عبارت ديگر، در آن زمان از انقلاب بورژوايی و افتادن نظام پيشا سرمايه داری (فئودالی) و روی کار آمدن نظام سرمايه داری در نيمه غربی جهان، نيمه شرقی فقط مصرف کالاهای ساخته شده سرمايه داری نصيبش گشت و بس! در کشورهای جهان سوم به طور کلی انقلابات دموکراتيک که وسيله به قدرت رسيدن «بورژوازی ملی» است، هرگز رخ نداد و نظام سرمايه داری غربی با قدرت امپرياليستی خود، اين کشورها را که هنوز در چارچوب فئوداليزم قرار داشتند، زير سيطره ی خود نگهداشته و به وسيله ی آن ها بازار فروش و مصرف کالاهای خود را بسط داده و سپس با ايجاد صنايع مونتاژ، بازار کارگران ارزان قيمت خود را فراهم آورد.

در زمان «انقلاب سفيد» محمد رضا پهلوی، باقيمانده های اقتصاد پيشاسرمايه داری (فئودالی) نيز پاک شده و اقتصاد سرمايه داری مونتاژ و وابسته به سرمايه داری جهانی (امپرياليزم) رشد نمود. به عبارت ديگر، در ايران سرمايه داری از طريق انقلاب و رشد نيروهای متخاصم برعليه فئوداليزم روی کار نيامد تا جو را آماده مبارزات ساير اقشار تحت ستم (مثل زنان) نمايد، بلکه سرمايه داری از بالا و از طريق تحميل بازار غرب، بر اقتصاد مردم ما تحميل گرديد.

برای روشن شدن دلايل اين نحو از رشد نظام سرمايه داری لازم است اشاره ای به روند شکل گيری نظام سرمايه داری در جهان سوم بکنيم: پيش از برچيده شدن نظام فئودالی يا ارباب و رعيتی در جهان، يعنی دورانی که ماشين آلات مختلف در حال ساخته شدن بود، قشر پولدار جديدی به نام بورژواها يا مالکان شهری (يعنی کسانی که سرمايه اشان چيزی به غير از زمين و توليدات کشاورزی بود) در جوامع غربی پديد آمد. اين بورژواها از راه تجارت با کشورهای شرقی و در بسياری از موارد از طريق چپاول آن کشورها پول و سرمايه عظيمی به جيب زدند.

در اين دوران روند پيشرفت علوم به جايی رسيده بود که مخترعان ماشين آلات گوناگون يا به علت اختراع خود ثروتی به دست آورده بودند و يا در خدمت اين تجار که سرمايه های عظيم خود را از راه غارت و چپاول کشورهای شرقی بدست آورده بودند، در آمده و به ساختن ماشين آلات مختلف که ميزان توليد هر چيزی را در مقايسه با توليدات دستی به مراتب بالا تر برده و کيفيت بهتری می بخشيد، پرداختند. در ادامه ی اين روند، ماشين آلاتی ساخته شد که می توانست ابزار توليد و ماشين های توليد را هم بسازد. به اين ترتيب در زمينه علم و صنعت آن روز رنسانسی رخ داد و به اين ترتيب سرمايه در کف قشری از مردم در جوامع غربی انباشته شد.

بالاخره به جايی رسيد که توليدات کالايی اين قشر بورژوا نه تنها از اهميت روزافزونی برخوردار گشت که بر توليدات کشاورزی در روستا ارجحيت يافت و در نتيجه آن برای بورژواها در جامعه موقعيت خاصی بوجود آورد که با موقعيت فئودال ها (حتی آنان که صاحب زمين های بسيار بزرگ و رعايای بسيار زياد بودند) برابری می کرد. رشد اين نيرو در جامعه و تن ندادنشان به سلطه ی فئودال ها از يک طرف و نارضايی رعايای بسيار فقير و گرسنه، جو را برای انقلاب کبير فرانسه باز نمود که در آن بورژواها برای کسب قدرت می جنگيدند و رعايا برای رهايی از زندگی کشاورزی و فقر.

پس از انقلاب فرانسه و برچيده شدن نظام فئودالی و به قدرت رسيدن بورژواها، نظام سرمايه بر کشورهای غربی يکی پس از ديگر حاکم گرديد. در اين مقطع کشورهايی که به کشورهای عقب نگهداشته شده و يا جهان سوم موسوم هستند، هنوز در مرحله فئودالی بسر می بردند.

با انقلاب فرانسه و از بين رفتن نظام فئودالی، رعايا و مردمی که تا کنون تحت ستم فئودال ها به سر می برد، تبديل به کارگر شهری گشتند، منتهی تجربه ی يک مبارزه و انقلاب را با خود به همراه داشتند. در چنين جوی بود که مسائلی از قبيل دموکراسی مطرح گشت و در اين دوران بود که اولين مبارزه ی زنان برای کسب حقوق مساوی به وسيله ی عده ای زن مبارزه در فرانسه مطرح و اولين مبارزات فمينيستی صورت گرفت. اين زنان در آن دوران به دست ژاکوبن ها که انقلاب را رهبری می کردند و در ابتدا به قدرت رسيدند، با گيوتين کشته شدند.

با رشد نظام سرمايه در غرب، ميزان توليد کالاهايی که در شرکت های اروپايی برای فروش ساخته می شد، دائماً در حال افزايش بود. تا جايی که بازارها غرب از نياز به آن کالاها سيراب گشت. کالای اضافی اگر روی دست سرمايه دارن می ماند، باعث ضرر آن ها و حتی ورشکستگی می شد. بخصوص که رشد نظام سرمايه داری در کشورهای غربی از ابتدا با رقابت بين توليدکنندگان توأم گرديد و همين امر از همان ابتدا باعث شد تا هر کالايی صرفاً به منظور فروش و سودآوری ساخته شود و نه بر اساس يک سياست اقتصادی سالم و به منظور تأمين نيازهای بشر.

از اين رو، صاحبان شرکت ها و کارخانجات توليدی مجبور شدن برای ماندن در بازار رقابت، مرتب در پی يافتن بازار جديد باشند. اين امر با توجه به سابقه ی تجاری گذشته آن ها با کشورهای شرقی و با توجه به موفقيت آن ها در دزدی های معاملاتی و چپاول آن کشورها کار چندان دشواری نبود.

سرانجام، سرمايه داران اروپايی از يک طرف برای بسط مراکز توليد خود، سرمايه های خود را به ساير کشورهای اروپا انتقال داده و ميزان توليدات خود را چندين برابر می کردند، از طرف ديگر با فروش آن ها به قيمت های گزاف به کشورهای شرقی، ميزان سود خود را چندين برابر بالا می برد. در مقابل، در کشورهای شرقی که اين کالاها به فروش رسيده بود، صنايع دستی و توليدات بومی آن ها در مقايسه با کالاهای اروپايی از کيفيت پايين تری برخوردار گشت، به شدت صدمه ديد و اقتصاد اين کشورها را نابود کرده و آنان را بيش از پيش فقير و محتاج به غرب نمود.

روند مناسبات اقتصادی سرمايه داری غربی با کشورهای ديگر جهان، تدريجاً به وابستگی اقتصادی کامل آن کشورها به غرب و در پی آن منجر به وابستگی سياسی شد. بخصوص که کشورهای غربی نه تنها بر روی تسلط اقتصادی بر ساير کشورها جهت منافع خود، با يکديگر رقابت می کردند که اکنون برای کسب تسلط سياسی در رقابت با هم حتی وارد جنگ می شدند. در پی اين جنگ ها آن که پيروز می گرديد، قدرت سياسی و اقتصادی آن منطقه را به دست می آورد. به اين ترتيب سرمايه داری «انحصاری» گشته و پديده ی «امپرياليزم» شکل گرفت. کشورهايی که تحت سلطه قرار گرفتند، به اين ترتيب فاقد امکان داشتن اقتصاد «ملی» و حکومت «ملی» شدند و به طور کلی روند تاريخی گذار از يک مرحله به مرحله ی ديگر برای آن ها در مقايسه با کشورهای اروپايی کاملاً متفاوت گرديد.

مثلاً در اين دوران، يعنی از اواخر قرن هجدهم تا اواخر قرن نوزدهم که اروپا چندين دوره از مبارزات طبقه ی کارگر را برعليه نظام سرمايه داری تجربه می کرد، در کشورهای عقب نگهداشته شده، اوضاع به وسيله حکومت های دست نشانده و ديکتاتور که شرايط خفقان مخوفی را بوجود آورده بودند، همواره کنترل می شد.

تا اين زمان، نظام سرمايه داری بارها با بحران های غير قابل کنترلی روبرو شده و در واقع توان محدود اقتصاديش برای حل مشکلات طبقه ی کارگر ظاهر گشته بود. اين شرايط در عين حال انگيزه های لازم را برای فلاسفه ی طرفدار نظام سرمايه داری و فلاسفه طرفدار طبقه ی کارگر فراهم آورد و از درون اين مبارزات تئوری های مارکسيزم به وسيله مارکس و انگلس شکل گرفت.

هم چنين زمانی که خط سوسيال دموکراسی در اروپا جا افتاد و حتی مبارزات طبقه ی کارگر آلمان منجر به سرنگونی ديکتاتوری وقت و روی کار آمدن سوسيال دموکرات ها شد و از درون آن مبارزات زنان کارگر برای اولين بار با سازماندهی و جهت گيری سياسی به رهبری کلارا زتکين در کنار حزب سوسيال دموکرات آن کشور فعاليت خود را آغاز کرد در کشورهايی مانند ايران، حتی اخبار آن به گوش مردم نمی رسيد. تنها در پی انقلاب شوروی که زمينه ساز انقلاب مشروطه در ايران شد، ما در تاريخ ايران شاهد تغييری نسبتاً جهشی می شويم که بازتاب آن راهگشای مبارزات فمينيستی زنان ايران گرديد.

به اين ترتيب کشورهای امپرياليستی، با تحميل بازار اقتصاد خود و به قدرت رساندن رژيم ها دست نشانده در کشورهايی مانند ايران، به تمام منابع طبيعی آن کشور هم مسلط شده و اقتصاد وابسته به خود را در آن کشورها به جريان انداختند. بدينسان، کشورهای عقب مانده برای هميشه عقب نگداشته شدند، در حالی که نظام سرمايه داری وابسته بر آن ها مستولی گرديد.

برچيده شدن سلطنت قاجاريه و روی کار گذاشتن رضا خان ميرپنج و برقرار ساختن سلطنت پهلوی خود نشانگر اين عقب افتادگی و دست نشاندگی و تحميل نظام سرمايه داری به مردم ايران بود. بعد از انقلاب مشروطه، اگر در ايران جمهوری برقرار می شد و انقلاب شکست نمی خورد، ما می توانستيم شاهد بر پايی سرمايه داری «ملی» در ايران باشيم و با روی کار آمدن بورژوازی ملی، اميد بدست آوردن پاره ای از آزادی های دموکراتيکی که مردم غرب برخوردار شده بودند، داشته باشيم. اما با شکست انقلاب مشروطه و روی کار آمدن دو باره سلطنت، اين اميد بطور کلی از جامعه ما رخت بربست.

برای مثال، برچيده شدن حجاب که ميبايستی از جمله خواسته های زنان ما در مبارزات خود برعليه ستم جنسی باشد و در اين راستا کسب کنند، بدستور رضاشاه و با اجبار صورت گرفت.

به همين ترتيب، در آن زمان ما به جای اين که شاهد انقلابات کارگری باشيم، در زمان محمدرضا شاه شاهد «انقلاب سفيد» و وابستگی کامل سرمايه های کشور به سرمايه های امپرياليستی می شويم. اين نوع سرمايه داری را می توان سرمايه داری «ناقص الخلقه» خواند.

بنابراين ملاحظه می کنيم که عملاً نضج و رشد جنبش های دموکراتيک به روشی که در کشورهای غربی تجربه شده است نيز غيرممکن می شود. زيرا که نظام های سرمايه داری کشورهايی مانند ايران هرگز مجبور نشده اند تا برای رسيدن به اهداف سياسی -اقتصادی خود، به خواسته های دموکراتيک طبقه ی کارگر تن در دهند. بلکه برعکس، امپرياليزم با انتقال فشارهای حاکم بر کارگر در مناسبات سرمايه داری کشورهای غربی، از آن کشورها به کشورهای جهان سوم، توانست به مطالبات دموکراتيک طبقه ی کارگر آن کشورها تن در داده و در نتيجه آن جو دموکراتيک لازم را برای مبارزات دموکراتيک ساير اقشار جامعه نيز فراهم آورد.

در مقابل مناسبات سرمايه داری با کارگر در کشورهای جهان سوم با ديکتاتوری و سرکوب توسط دولت های وقت به حيات خود ادامه داده و هرگز خصلت دموکراتيک نداشته است. به همين دليل است که در کشوری مثل ايران، کوچک ترين مبارزه برای پيش پا افتاده ترين مطالبات دموکراتيک با حمله و سرکوب از طرف رژيم روبرو می شود.  

مثلاً در جلو مجلس حمله ی مسلحانه و کشتن کارگرانی که برای کسب حقوق عقب افتاده خود تظاهرات می کنند، شبيخون زدن به دانشجويانی که برای آزادی بيان تظاهرات می کنند و يا سنگسار و اعدام زن و مردی که مرتکب زنا شده اند، جملگی مظاهر خصلت ديکتاتوری نظام های سرمايه داری در کشورهای جهان سوم است.

مبارزات فمينيستی زنان ايران نيز تحت تأثير قوانين ض دموکراتيک و ضدزن (بخصوص در حکومت جمهوری اسلامی) نتوانسته دارای مشخصاتی باشد که گزارشگر روزنامه ی شرق در مقايسه با کشورهای غربی مد نظر دارد. منتهی قابل مقايسه نبودن اين دو جنبش فمينيستی، به معنای غياب يا بی تأثير بودن مبارزات زنان ما نيست. زنان ايران دارای سابقه درخشانی در مبارزات فمينيستی خود هستند که در مقاطعی ورای مبارزات فمينيستی زنان کشورهای غربی هم رفته است، مانند جنبش فمينيستی زنان ايران در دوران انقلاب مشروطه. دراين دوران زنان پيشرو و انقلابی، مبارزات خود را در دو جبهه، به طور همزمان پيش می بردند: يکی مبارزات سياسی در زمينه ی مسائل روز و ديگری در رابطه با مسائل خاص زنان. اين گونه مبارزه، يعنی در آميختن خواسته های دموکراتيک با مسائل سياسی روز، همان طور که در بالا هم آمد، جزو ويژگی های هرگونه مبارزه برای حقوق دموکراتيک در کشورهايی مانند ايران است و زنان مبارز ما در آن دوران به اين حقيقت در عمل پی بردند. در نتيجه ی آن، نه تنها در رده ی پيشروان انقلاب مشروطه درآمدند که در برخی موارد، تنها عناصر مترقی در آن انقلاب بودند.

آن چه که در آن زمان در باره ی مبارزات فمينيستی زنان ايران در مقايسه با زنان کشورهای غربی (مثل زنان فرانسه) حائز اهميت است، اين است که در حالی که در آن زمان زنان بورژوای اروپايی به دنبال بهبود موقعيت حقوقی زن در جوامع خود بودند، تنها خواسته زنان ايران برای مقاصد فمينيستی خود به حول دو موضوع می گرديد: يکی اين که از نمايندگان در مجلس و عناصر مترقی آن زمان (که جملگی مرد بودند) می خواستند که بدون تبعيض جنسی به مسائل و بحث های سياسی زنان توجه کنند، چون اهميت موضوع بر سر حفظ انقلاب در برابر ضدانقلاب مطرح بود. دوم، حق تحصيل برای زنان و دختران.

در مورد مسائل سياسی روز، زنان از نهايت توان مالی و نفوذ اجتماعی خود استفاده کردند تا از شکست انقلاب جلوگيری نمايند. برای اين منظور بحث های سياسی خود را با نام مردانه امضاء و به روزنامه ها می فرستادند و برای مبارزه با کسر بودجه کشور از کليه ی اموال خود صرف نظر کرده و مبادرت به ساحتن صندوقی برای تأمين بودجه لازم نمودند.

در برابر اين، آيت الله نوری و جناح اکثريت او در مجلس، به تقبيح زنان به خاطر دخالتشان در مسائل سياسی پرداختند، زنان با جواب های دندان شکن خود، از آن برخوردها صرف نظر کرده و دائماً توجه را به خطر ضد انقلاب و نهايتاً شکست انقلاب سوق می دادند. تا جايی که بالاخره، به نمايندگان مجلس هشدار دادند که يا هر چه زودتر به وضعيت کشور سروسامان بخشند و يا اگر نمی توانند از مقام خود پايين آمده و امور به دست اين زنان سپارند. البته اين مبارزه به نتيجه نرسيد و انقلاب شکست خورد. مورد دوم که ايجاد مدارس دخترانه بود، با وجود اين که با حملات مداوم نيروهای امنيتی و قاچوکشان بازاری و متعصب روبرو گشت، ولی اين زنان بالاخره موفق شدند تا اولين مدارس دخترانه را در ايران تأسيس کنند. اين مبارزه به پيروزی رسيد و بعد از شکست انقلاب مشروطه نيز پابرجا ماند و نام هايی مانند صديقه دولت آبادی، شمس الملوک جواهرکلام، محترم اسکندری، نورالهدی زنگنه و نام هايی نظير اينان برای هميشه در تاريخ به ثبت رسيد.

 

بخش سوم

در اين بخش لازم است تا به وضعيت کنونی زنان ايران بطور اعم به موقعيت خاص اقشار مختلف زنان به طور اخص در رابطه با مبارزات آنان برعليه ستم جنسی بپردازيم و در آخر به روند مناسب برای مبارزات رهايی بخش آنان پرداخته و به بحث بگذاريم.

از زمان به قدرت رسيدن رژيم اسلامی در ايران و تحميل پوشش اسلامی، زنان ما با مبارزه برعليه حجاب اجباری، اعتراض خود را نسبت به قوانين زن ستيزه رژيم نشان داده و هرگز تسليم نگشتند. اما اين مبارزات و مبارزات نظير اين، به غير از مرحله ی اول بعد از انقلاب، به علت شدت خشونت و سرکوب از سوی رژيم، سازماندهی نشده و به طور منزوی و با مبارزه ی منفی انجام گرفته است. در اين راستا، رشادت و ايستادگی آنان در برابر مراکز قانونی، مثل دادگاه های طلاق، سپاه و انواع و اقسام مراکز سرکوب رژيم در طول اين دو دهه تحسين برانگيز بوده است.

با اين وجود، همان طوری که در بخش های قبلی اشاره شد، برای هرگونه تغيير اساسی و کسب هر گونه حقوق دموکراتيک برای زنان، مبارزه می بايد با مبارزات سياسی برعليه رژيم گره خورده و بايد از آن ها برای رسيدن به اهداف دموکراتيک استفاده نمود. به عبارت ديگر، برچيده شدن کل ستم جنسی در هر بعد و زمينه ای در جامعه ی امروز ما تنها به سرنگونی رژيم فعلی بستگی نداشته، بلکه ارتباط مستقيم با نوع حکومتی دارد که به جای اين رژيم به قدرت می رسد.

با بحث هايی که در دو بخش پيشين مطرح شد، بايد به خاطر بسپاريم که دولت های وابسته به نظام سرمايه داری در کشورهای جهان سوم، قادر به پياده کردن و رعايت حقوق دموکراتيک افراد جامعه نيستند و اين شامل حقوق زنان هم می شود. صرف نظر از اين که حکومت بعدی تا چه اندازه مدرن باشد، قادر نخواهد بود که تبعيض جنسی را از اساس برچيند و دليل آن هم واضح است: حکومتی که همواره بر پايه ی نظام سرمايه داری استوار است، خود بر پايه ی ستم و ستم مضاعف بر زن استوار است، پس چگونه می تواند تبعيض جنسی را ريشه کن کند؟ برای برچيدن تمام ابعاد تبعيض جنسی، لازم است حکومتی بر سر کار آيد که حياتش متکی بر ستم نباشد و بتواند از حقوق دموکراتيک توده ی مردم، از جمله زنان دفاع کند. در غير اين صورت هرگونه دفاعی از جنبش رهايی بخش زنان و مبارزه با ستم جنسی، يا صرفاً جنبه ی شعار و تبليغاتی دارد و يا محدوده ی عملش بسيار ناچيز و تأمين کننده ی نيازها تنها برخی از اقشار زنان جامعه خواهد بود. همان طور که در بخش های قبلی در مورد زنان کشورهای غربی ملاحظه کرديم و يا در ايران، بهترين حالت آن را در زمان محمدرضا شاه ديديم. در آن زمان، ميزان و ابعاد ستم جنسی وارد بر زنان دربار، وابسته به رژيم و يا اقشار بسيار مرفه جامعه با آن چه که ساير زنان ايران به طور روزمزه تجربه می کردند، اصلاً قابل مقايسه نبود.

لذا در راستای مبارزه برای رهايی از ستم جنسی، توجه به نکات اساسی زير ضروری است:

1ـ اعتقاد به داشتن سازماندهی: زنان ما از کليه ی اقشار، به غير از قشار وابسته به بورژوازی حاکم و بورژوازی رژيم سابق، می بايد در يک ظرف مشترک سازماندهی شوند. از اين رو «تشکل های مستقل زنان» که به دور از حضور و دخالت عناصر وابسته به رژيم يا عوامل مستقيم و غيرمستقيم آن و بورژوازی اپوزيسيون باشد، لازم بوده و زمينه ی اوليه و جرقه ی اوليه ی فعاليت مستقل و سازماندهی شده زنان خواهد گشت.

زنانی که در اين تشکل ها گرد هم می آيند، زنانی می باشند که هر کدام به نوع خود به ساير اقشار مختلف جامعه تعلق دارند. مثلاً يکی خانه دار است، ديگری دانشجو، سومی کارمند و چهارمی کارگر. اين اقشار همه با هم به نوعی وابسته هستند. مثلاً دختر زن خانه دار ممکن است دانشجو باشد و يک خواهرش پرستار و خواهر ديگرش کارگر و به همين ترتيب، اين تشکل از زنانی شکل می گيرد که هر کدام در جامعه به قشر ديگری وابسته هستند. به اين ترتيب ارتباط وسيعی با ساير اقشار جامعه می توانند برقرار کنند.

«تشکل های مستقل زنان» نهادهايی علنی هستند که در محل ها و اماکن مختلف تحت هر عنوان يا پوششی می توانند بوجود آيند. کار اين نهادها می تواند برحسب محل، موقعيت و نياز آن زنان شکل گرفته و فعاليت خود را با توجه به شرايط حاکم آغاز کند.

2- زنان فعال و مترقی درون اين تشکل ها می توانند با توجه به مسائل مطرح شده از طرف سايرين، به بحث ها جهت داده و سطح آن ها را بالاتر برده و سازنده تر کنند.

با ادامه ی چنين گردهمايی هايی است که نيروهای مترقی در ميان اين زنان همديگر را يافته و خواهند توانست بحث های مورد علاقه ی خود را با مشورت هم تهيه کرده و با طرح پيشنهادات مؤثرتر و عملی تر موضوع های مهم تر را در اين جلسات مطرح کنند. گيرايی راه حل های پيشنهادی باعث جذب اين زنان به اين نشست ها شده، اتحاد و همبستگی ايجاد می کند.

اهميت چنين نهادهايی در اين نهفته است که اولاً باعث آشنايی و شناخت زنان از همديگر در هر يک اين تشکل ها می شود، دوماً آنان را در ارتباط مستقيم با مشکلات يکديگر و ساير زنان قرار می دهد و سوماً برای ايجاد اين تشکل ها که وسيله ای برای مطرح کردن و چاره جويی مسائل است، به نوعی آنان را وارد مبارزه با رژيم کرده و به اين ترتيب، تجربه ی مبارزه ی مستقيم جمعی و سازماندهی شده را برای آنان فراهم می آورد. از اينرو، انتخاب علت و عنوان چنين نهادهايی از اهميت زيادی برخوردار است، چون در اين مرحله زنان ما به دنبال مبارزه رو در رو با رژيم و يا قيام نيستند و نمی خواهند با رو در رويی با سرکوبگران رژيم موقعيت خاص خود را از دست بدهند و تشکل خود را از هم بپاشند.

اما عناصر مترقی در اين تشکل ها می بايد همواره مدنظر داشته باشند که خصلت مبارزات رهايی بخش زنان ايران طبقاتی است و پيروزی آنان هم در حقيقت در گرو پيروزی مبارزات طبقه ی کارگر است. به عبارت ديگر، از آن جايی که رژيم های سرمايه داری در ايران نه تنها قادر به برچيدن تبعيض جنسی نيستند که خود مولد آن می باشند، در نتيجه لازم است برای ريشه کن کردن تبعيض جنسی، نظام سرمايه داری را برچيد، تا حکومتی که جايگزين آن می شود، بتواند زنان ايران را در از بين بردن ستم جنسی ياری نمايد.

اين حکومت چه نوع حکومتی است؟ همان طوری که در جوامع طبقاتی در مقابل طبقه ی سرمايه دار طبقه ی «بدون سرمايه» يا کارگر قرار دارد، همان طور هم چنان چه حکومت سرمايه دارها برچيده شود، حکومت مردم «بدون سرمايه» يا کارگر بايد روی کار بيايد. پس، از وظايف عناصر پيشروی درون اين تشکل ها است که بتوانند با تيزهوشی خط پشتيبانی و پيوستن به جنبش موجود طبقه ی کارگر را در ميان ساير زنان جا بياندازند و حتی اگر در موقعيتی باشند که امکان عملی آن هنوز مهيا نيست، با اين حال بطور نظری به اهميت آن واقف بوده و برای موعد مناسب آماده باشند. جنبش رهايی بخش زنان ما بايد در حمايت از طبقه ی کارگر، هر لحظه آماده بوده و بلند شود. خصوصاً که خيلی از زنان متشکل در اين نهادها ممکن است کارگر باشند و يا از خانواده ی کارگری بيايند. لذا اين زنان در واقع در دو جبهه می جنگند: يکی در جبهه ی کارگری، دوشادوش کارگران مرد و در خيلی از موارد پيشاپيش آنان، ديگری در جبهه ی دفاع از حقوق خود به عنوان زن.

حقيقت اين است که برای کارگران زن آن گاه که به مرحله ی عمل می رسد، اين دو جبهه با هم يکی شده و قابل تفکيک نيست. زن کارگری که برعليه ستم جنسی کارفرما در محل کارش مبارزه می کند، مجبور است هم به عنوان يک کارگر مبارزه کند و هم به عنوان يک زن. مسلماً زنی که سرپرست خانواده اش است، وقتی برای بالا بردن دستمزدها با کارگران مرد همراه می شود، هم برای بالا بردن دستمزدش مبارزه می کند و هم برای بالا بردن آن دستمزد به سطح دستمزد کارگران مرد. تا جايی که برای دستمزدش مبارزه می کند، يک کارگر است و شامل وضعيت طبقه ی کارگر می گردد و آن جايی که برای ارزش برابر کار مبارزه می کند، در جبهه اين زنان قرار گرفته و نياز به حمايت اين جنبش را دارد.

آن چه که در مرحله ی عينی و عملی حائز اهميت است، اين است که موفقيت مبارزه ی دوم در گروی موفقيت مبارزه اول است. به عبارت ديگر در رابطه با مثال بالا، مبارزه برای دستمزد مساوی در دو صورت می تواند موفقيت آميز باشد: يکی زمانی که مبارزه برای افزايش دستمزد از طرف کل کارگران در جريان است و عاقبت هم پيروزی نصيب کارگران می شود و ديگری اين که کل کارگران در پشتيبانی از مبارزات زنان کارگر برای دستمزد مساوی بلند شده و در مبارزه شرکت کنند. از طرف ديگر، اهميت مسأله دستمزد مساوی زمانی بارز می شود و می تواند جلب حمايت کل طبقه ی کارگر را بکند که اقدام به مبارزه ی سازماندهی شده بوده و به طور پراکنده انجام نگيرد. بر اين اساس، سازماندهی مبارزات زنان در هر موردی نقش تعيين کننده خواهد داشت. اين گونه مبارزات، حتی می تواند انگيزه و جرقه آغاز مبارزات کل طبقه ی کارگر گردد. نظير اين مبارزه را ما در تاريخ، در اولين مبارزات طبقه ی کارگر روسيه ديديم که عاقبت منجر به انقلاب اکتبر 1917 گرديد.

در کشورهای غربی به طور سنتی سازماندهی مبارزات کارگران زن، هميشه مجزا از مبارزات فمينيستی بوده است. زنان کارگر کشورهای غربی در طول بيش از يک قرن گذشته، بارها خود را سازماندهی کرده و در مبارزات طبقاتی حضور فعال داشته اند. در اين راستا جنبش سوسياليستی جهانی نقش مرکزی را در سازماندهی و پشتيبانی کارگران زن داشته است.

قبل از جنگ جهانی اول، بين الملل دوم و حزب سوسيال دموکرات آلمان که رهبری آن را به عهده داشت، کارگران زن را در يک جنبش سوسياليستی سازماندهی کرد. رهبری اين جنبش را برخی اعضای حزب سوسيال دموکرات از جمله «کلارا زتکين» به عهده داشتند. زتکين شخصاً نقش مرکزی را هم در جنبش زنان آلمان داشت و هم در سازمان بين المللی زنان سوسياليست. در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم، به علت حاکميت رژيم ستمگر و اختناق آميز وقت در آلمان زنان نمی توانستند عضو حزب سوسيال دموکرات شوند. اين امر باعث شد تا زتکين اقدام به سازماندهی کارگران زن در تشکيلاتی نيمه قانونی در کنار حزب سوسيال دموکرات نمايد.

چنين جدايی اجباری از حزب، نه تنها باعث دلسر شدن در دخالت در مسائل روز نشد که موجب سازماندهی بخشيدن به خود در زمينه مطالباتشان شده و راهگشای ساير زنان برای جذب به مسائل روز و سياست گرديد. پس از برچيده شدن قوانين کهن و راه يافتن زنان به درون حزب، وجود چنين سازمانی کارايی خود را از دست داد، اما زتکين همواره در راه حفظ و گشترش جنبش زنان مبارزه کرد و در اين راه از پشتيبانی برخی رهبران سوسيال دموکرات (مرد) برخوردار گرديد، زيرا که در آن مقطع کارايی سازمان های زنان و تبليغات آن ها در رابطه با مسائل زنان در عمل تجربه شده و به اهميت آن پی برده شده بود.

وجود اين سازمان ها به اين معنی نبود که آن ها به طور کلی جدا از حزب عمل می کردند، بلکه اين سازمان ها از اين نظر مخصوص زنان بود که وسيله ای باشد برای بيرون کشيدن زنان از عقب افتادگی، بی تفاوتی (يا پاسيو بودن) و فرهنگ پايين که به طور تاريخی به وسيله ی ستم نظام سرمايه داری بر آن ها تحميل شده بود. در اين دوران زتکين هم چنين در عمل آموخت که اين تنها زنان نبودند که به اصطلاح «عقب افتاده» بودند. در حالی که جنبش زنان و رهبران اصلی حزب سوسيال دموکرات آلمان در جبهه ی انقلابی و چپ اين حزب قرار داشتند، کنترل حزب از زمان قبل از جنگ جهانی اول به تدريج به دست بوروکرات های درون حزب و رهبر بوروکرات اتحاديه های کارگری افتاد و با به قدرت رسيدن هرچه بيش تر اطلاح طلبان در کل رهبری، کوشش در جهت تحت کنترل در آوردن سازمان زنان هم بيش تر شد. همزمان رهبری حزب در پی خنثی کردن راديکاليزم موجود در خط سازمان افتاده و می خواست از سازمان زنان يک سازمان توده ای -اجتماعی برای زنان (همسران) اعضای حزب (که همه مرد بودند) بسازد و به اين ترتيب، خصلت و جهت گيری سياسی آن را برای کارگران زن از بين ببرد. سازمان زنان از ابتدا به حول يک نشريه که بوسيله ی کلارا زتکين و چند زن ديگر بيرون داده می شد، تشکيل شد. اين نشريه هم چنان در دست زتکين و بقيه ی مسئولان باقی بود و در نتيجه در اين مقطع مسئولان نشريه همواره مبارزات انقلابی خود را برعليه جناح راست درون جنبش کارگری و بی تفاوتی آن نسبت به مسائل زنان به حول نشريه ادامه دادند.

کلارا زتکين هرگز خواهان جدايی از حزب نبود و همواره برای عضويت کامل زنان در احزاب سوسياليست (يا کمونيست) کوشش می کرد. اما نوع خاص ستم و استثماری که بر زنان وارد می شد، به همراه عقب افتادگی و بيسوادی خيلی از کارگران زن و تبعيض و بی تفاوتی ای که حتی در رفتار حزب سوسيال دموکرات نسبت به خواسته ها و مطالبات زنان ديده می شد، سبب شد که زتکين بنيانگذار روش خاصی از مبارزه باشد. اين روش خاص مبارزه با گذاشتن جلسات مخصوص هيئت تحريريه نشريه، جلسات سازمان و سازماندهی خاص زنان بود که بر روی مسائل مهمی مانند حق رأی زنان در کشورهای آلمان و اتريش بحث و تصميم گيری می شد. در آن زمان جناح راست حزب آماده شده بود تا با قربانی کردن حق رأی زنان با حکومت های وقت سازش نمايد.

چنين برخوردهايی از جانب يک حزب چپی نشانگر چند چيز بود: يکی رشد مداوم رفورميزم در ميان بوروکرات های حزب و ديگری کمبود و ضعف تاريخی در تجزيه و تحليل از ستم جنسی بر زن و سومی نبودن يک برنامه ی انقلابی برای مبارزه با اين ستم. کلارا زتکين شايد دارای ضعف های خاص خود بود، ولی برای گرفتن حق رأی زنان نهايت کوشش خود را کرد.

کوشش در جهت ايجاد چنين جنبشی در ساير کشورها به اندازه ی آلمان موفقيت آميز نبود، ولی باز هم حائز اهميت است، مثل کوشش های «الکساندرا کولنتای» در سال های بين 1903 تا 1907 برای ايجاد اتحاد بين زنان بلشويک و منشويک در روسيه. اقدامات کولنتای از سوی «دفتر بين المللی زنان» به رهبری زتکين مورد پشتيبانی قرار گرفت. اين اقدامات کولنتای با شروع جنگ جهانی اول، اين اهميت را داشت که موجب براه انداختن اپوزيسيون بين المللی بر عليه شووينيزم رهبری «بين الملل دوم» گرديد. چندی بعد از جنايات «بين الملل دوم» نسبت به طبقه ی کارگر، مبارزه برای ساختن بين الملل ديگری به نام «بين الملل کمونيست» (کمينترن) آغاز شد. در اين مرحله دفاع انقلابی از موقعيت زنان، همچون ساير مسائل برای بلشويک ها و سوسيال دموکرات های انقلابی مطرح گرديد.

به اين ترتيب، زنان طبقه ی کارگر روسيه از پيشگامان انقلاب اکتبر گرديدند. «انقلاب فوريه» 1917 در روسيه که نهايتاً منجر به انقلاب اکتبر گرديد، با اعتصابات و تظاهرات کارگران زن در شهر «پتروگراد» در «روز بين المللی زن» آغاز شد. پيش از اين بلشويک ها کار سياسی را در ميان زنان آغاز کرده بودند، ولی کار فعال و عينی دقيقاً در اين دوران، يعنی بين ماه های فوريه و اکتبر انجام گرفت که باعث براه انداختن جنبش توده ای زنان طبقه ی کارگر در روسيه شد و برای اين کار نيز «دفتر زنان بلشويک» تأسيس گرديد. بعد از انقلاب، اين دفتر به «مراکز رسيدگی به امور زنان» تبديل شد. رهبری اين جنبش، کمونيستی بود، ولی تمرکز بر روی اين گذاشته شد که زنان غيرفعال و غيرسياسی را جذب فعاليت اين جنبش کند. اين فعاليت ها در چارچوب کنفرانس های مخصوص کارگران زن با حضور نمايندگان منتخب زنان در کارخانجات و حضور نمايندگان منتخب کشاورزان زن، از کميته های محلی وسازمان های سراسری صورت می گرفت.

اين جنبش در ماهيت خود مجزا از جنبش طبقه ی کارگر نبود و رهبری آن را زنان بلشويک به عهده داشتند. منتهی حق عمل مستقل برای گرفتن تصميمات لازم در مورد مسائل و نيازهای زنان داشتند که به نوبه ی خود در جلسات حزب مطرح می گرديد. اين جنبش کلاً دو هدف را دنبال می کرد: هدف اول که به وسيله ی کولنتای، لنين و ساير اعضای رهبری بلشويک ها دنبال می شد، جذب زنان به حزب و دخالت آن ها در ساختن سوسياليزم، از طريق حضور و فعاليت مستقيم اين زنان در کار انقلابی بود.

برای رسيدن به اين هدف، کار، سازماندهی و تبليغات خاصی لازم بود تا بتوان زنان عقب افتاده و محصور در کار خانگی را جذب کارهای اجتماعی و سياسی نمود. اغلب اين زنان برای اين که بتوانند در برابر برخوردهای مردسالاری اطراف خود مقاومت کنند، نياز به حرکت دسته جمعی داشتند و اغلب به تنهايی قادر به قدم پيش گذاشتن نبودند. هدف دوم از ايجاد جنبش زنان اين بود که در چارچوب اين جنبش بتوان نيازها و مطالبات زنان را مطرح کرده و مطمئن شد که به گوش رهبری انقلاب خواهد رسيد. لذا برعکس جنبش فمينيستی زنان بورژوا، جنبش انقلابی زنان طبقه ی کارگر جدا از حزب انجام نمی گرفت، بلکه اهداف و برنامه های آن با اهداف و برنامه های حزب ادغام می شد. لنين در اين مورد گفت: «اين (منظور جنبش زنان طبقه ی کارگر) فمينيزم بورژوايی نيست، بلکه اقدامی عملی و انقلابی و مقتضی با شرايط است.»

سنت جنبش زنان سوسياليست آلمان در مقابل جنبش فمينيستی زنان بورژوای کشورهای غربی درس های آموزنده ای برای ما دارد. برای مقايسه با وضعيت زنان ايران در اين مقطع مثلاً می بينيم که در واقع هيچ يک از جناح های اطلاح طلب يا سوسيال دموکرات درون نظام يا در اپوزيسيون، هرگز به تبعيض جنسی و مسائل مربوط به زنان به طور اساسی و ريشه ای نپرداخته و آن را از ديدگاه تاريخی بررسی نکرده اند. کوشش های عينی و عملی رژيم و گرانندگانش در رابطه با معضلات اجتماعی زنان به جايی رسيده است که اين جريانات را هر از گاهی مجبور به عکس العمل نشان دادن کرده است و لذا هر چند يک باری مطالبی در رابطه با مسائل خاص زنان در جامعه ما مطرح می شود، منتهی همانطور که از دوران زتکين درس عبرت می گيريم، اين جريانات از مسائل مربوط به زنان صرفاً در جهت پيشبرد مقاصد سياسی خود استفاده می کنند. در اين راستا گاهی حرکتی به نفع زنان می کنند و در موقعيت ديگر اگر لازم باشد، آن را پس می گيرند. زنان ايران برای رهايی از اين معضل تاريخی و برای کسب استقلال واقعی خود به عنوان انسان، می بايد به قدرت جمعی خود اتکاء کرده و آگاهانه در مبارزات سياسی به طبقه ی کارگر بپيوندند.

زنان مترقی و آگاه ما می توانند در اين مقطع از جمله رهبران واقعی طبقه ی کارگر ايران شده و مبارزات طبقاتی طبقه ی کارگر را در رأس مبارزات خود قرار داده و همزمان راهگشای فعاليت زنان در مبارزات رهايی بخش خود باشند. «حزب پيشتاز انقلابی» طبقه ی کارگر ما بايد شامل عناصر مترقی و با تجربه ای در اين زمينه ها نيز باشد و در نتيجه نياز به حضور فعال چنين زنانی در درون خود دارد. زنان فعال درون حزب پيشتاز انقلابی از عناصر ارتباطی بسيار حساس و سازنده اين حزب خواهند بود، چون هر کدام ارتباطات قشری خود را نيز در جامعه دارند و می توانند تماس بين کارگران زن را با ساير زنان روان تر کرده کل اين زنان را به اهميت پشتيبانی از همديگر آگاه سازند.

سارا قاضی

دی ماه 1382

دسامبر 2003

 

 

بازنويس: ياشار آذری

آدرس اينترنتی کتابخانه: http://www.nashr.de

ايمل ياشار آذری:yasharazarri@gmail.com

مسئول نشر کارگری سوسياليستی: ياشار آذر